داستان رستم و سهراب
خشم گرفتن کاوس بر رستم
گرازان بدرگاه شاه آمدند
گشاده دل و نیک خواه آمدند
چو رفتند و بردند پیشش نماز
بر آشفت و پاسخ نداد ایچ باز
یکى بانگ بر زد بگیو از نخست
پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
که رستم که باشد که فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من
بگیر و ببر زنده بردار کن
وزو نیز با من مگردان سخن
ز گفتار او گیو را دل بخست
که بردى برستم بران گونه دست
گرازان بدرگاه شاه آمدند
گشاده دل و نیک خواه آمدند
چو رفتند و بردند پیشش نماز
بر آشفت و پاسخ نداد ایچ باز
یکى بانگ بر زد بگیو از نخست
پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
که رستم که باشد که فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من
بگیر و ببر زنده بردار کن
وزو نیز با من مگردان سخن
ز گفتار او گیو را دل بخست
که بردى برستم بران گونه دست
برآشفت با گیو و با پیل تن
فرو ماند خیره همه انجمن
بفرمود پس طوس را شهریار
که رو هر دو را زنده بر کن بدار
خود از جاى بر خاست کاوس کى
بر افروخت بر سان آتش زنى
بشد طوس و دست تهمتن گرفت
بدو مانده پرخاش جویان شگفت
که از پیش کاوس بیرون برد
مگر کاندر آن تیزى افسون برد
تهمتن بر آشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدترست
ترا شهریارى نه اندر خورست
تو سهراب را زنده بر دار کن
پر آشوب و بدخواه را خوار کن
بزد تند یک دست بر دست طوس
تو گفتى ز پیل ژیان یافت کوس
ز بالا نگون اندر آمد بسر
برو کرد رستم بتندى گذر
بدر شد بخشم اندر آمد برخش
منم گفت شیراوژن و تاج بخش
چو خشم آورم شاه کاؤس کیست
چرا دست یازد بمن طوس کیست
زمین بنده و رخش گاه منست
نگین گرز و مغفر کلاه منست
شب تیره از تیغ رخشان کنم
به آوردگه بر سر افشان کنم
سر نیزه و تیغ یار مناند
دو بازو و دل شهریار مناند
چه آزاردم او نه من بندهام
یکى بنده آفرینندهام
بایران ار ایدون که سهراب گرد
بیاید نماند بزرگ و نه خرد
شما هر کسى چاره جان کنید
خرد را بدین کار پیچان کنید
بایران نبینید ازین پس مرا
شما را زمین پر کرگس مرا
غمى شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ایشان رمه
بگودرز گفتند کین کار تست
شکسته بدست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود
همى بخت تو زین سخن نغنود
بنزدیک این شاه دیوانه رو
و زین در سخن یاد کن نو بنو
سخنهاى چرب و دراز آورى
مگر بخت گم بوده باز آورى
سپهدار گودرز کشواد رفت
بنزدیک خسرو خرامید تفت
بکاوس کى گفت رستم چه کرد
کز ایران بر آوردى امروز گرد
فراموش کردى ز هاماوران
و زان کار دیوان مازندران
که گویى ورا زنده بر دار کن
ز شاهان نباید گزافه سخن
چو او رفت و آمد سپاهى بزرگ
یکى پهلوانى بکردار گرگ
که دارى که با او بدشت نبرد
شود بر فشاند برو تیره گرد
یلان ترا سر بسر گژدهم
شنیدست و دیدست از بیش و کم
همى گوید آن روز هرگز مباد
که با او سوارى کند رزم یاد
کسى را که جنگى چو رستم بود
بیازارد او را خرد کم بود
چو بشنید گفتار گودرز شاه
بدانست کو دارد آیین و راه
پشیمان بشد زان کجا گفته بود
ببیهودگى مغزش آشفته بود
بگودرز گفت این سخن در خورست
لب پیر با پند نیکوترست
خردمند باید دل پادشا
که تیزى و تندى نیارد بها
شما را بباید بر او شدن
بخوبى بسى داستانها زدن
سرش کردن از تیزى من تهى
نمودن بدو روزگار بهى
چو گودرز برخاست از پیش اوى
پس پهلوان تیز بنهاد روى
برفتند با او سران سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه
چو دیدند گرد گو پیل تن
همه نامداران شدند انجمن
ستایش گرفتند بر پهلوان
که جاوید بادى و روشن روان
جهان سربسر زیر پاى تو باد
همیشه سر تخت جاى تو باد
تو دانى که کاؤس را مغز نیست
بتیزى سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود
بخوبى ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیان را نباشد گناه
هم او زان سخنها پشیمان شدست
ز تندى بخاید همى پشت دست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاؤس کى بىنیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ
قبا جوشن و دل نهاده بمرگ
چرا دارم از خشم کاؤس باک
چه کاؤس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس
جز از پاک یزدان نترسم ز کس
ز گفتار چون سیر گشت انجمن
چنین گفت گودرز با پیل تن
که شهر و دلیران و لشکر گمان
بدیگر سخنها برند این زمان
کزین ترک ترسنده شد سرفراز
همى رفت زین گونه چندى براز
که چونان که گژدهم داد آگهى
همه بوم و بر کرد باید تهى
چو رستم همى زو بترسد بجنگ
مرا و ترا نیست جاى درنگ
از آشفتن شاه و پیگار اوى
بدیدم بدرگاه بر گفتوگوى
ز سهراب یل رفت یک سر سخن
چنین پشت بر شاه ایران مکن
چنین بر شده نامت اندر جهان
بدین بازگشتن مگردان نهان
و دیگر که تنگ اندر آمد سپاه
مکن تیره بر خیره این تاج و گاه
برستم بر این داستانها بخواند
تهمتن چو بشنید خیره بماند
بدو گفت اگر بیم دارد دلم
نخواهم که باشد ز تن بگسلم
ازین ننگ برگشت و آمد براه
گرازان و پویان بنزدیک شاه
چو در شد ز در شاه بر پاى خاست
بسى پوزش اندر گذشته بخواست
که تندى مرا گوهرست و سرشت
چنان زیست باید که یزدان بکشت
وزین ناسگالیده بدخواه نو
دلم گشت باریک چون ماه نو
بدین چاره جستن ترا خواستم
چو دیر آمدى تندى آراستم
چو آزرده گشتى تو اى پیل تن
پشیمان شدم خاکم اندر دهن
بدو گفت رستم که گیهان تراست
همه کهترانیم و فرمان تراست
کنون آمدم تا چه فرمان دهى
روانت ز دانش مبادا تهى
بدو گفت کاؤس کامروز بزم
گزینیم و فردا بسازیم رزم
بیاراست رامشگهى شاهوار
شد ایوان بکردار باغ بهار
ز آواز ابریشم و بانگ ناى
سمن عارضان پیش خسرو بپاى
همى باده خوردند تا نیم شب
ز خنیاگران بر گشاده دو لب