داستان رستم و سهراب
نوشدارو خواستن رستم از کاوس
بگودرز گفت آن زمان پهلوان
کز ایدر برو زود روشن روان
پیامى ز من پیش کاؤس بر
بگویش که ما را چه آمد بسر
بدشنه جگرگاه پور دلیر
دریدم که رستم مماناد دیر
گرت هیچ یادست کردار من
یکى رنجه کن دل بتیمار من
ازان نوشدارو که در گنج تست
کجا خستگان را کند تن درست
بنزدیک من با یکى جام مى
سزد گر فرستى هم اکنون بپى
بگودرز گفت آن زمان پهلوان
کز ایدر برو زود روشن روان
پیامى ز من پیش کاؤس بر
بگویش که ما را چه آمد بسر
بدشنه جگرگاه پور دلیر
دریدم که رستم مماناد دیر
گرت هیچ یادست کردار من
یکى رنجه کن دل بتیمار من
ازان نوشدارو که در گنج تست
کجا خستگان را کند تن درست
بنزدیک من با یکى جام مى
سزد گر فرستى هم اکنون بپى
مگر کو ببخت تو بهتر شود
چو من پیش تخت تو کهتر شود
بیامد سپهبد بکردار باد
بکاؤس یک سر پیامش بداد
بدو گفت کاؤس کز انجمن
اگر زنده ماند چنان پیل تن
شود پشت رستم بنیرو ترا
هلاک آورد بىگمانى مرا
اگر یک زمان زو بمن بد رسد
نسازیم پاداش او جز به بد
کجا گنجد او در جهان فراخ
بدان فرّ و آن برز و آن یال و شاخ
شنیدى که او گفت کاوس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست
کجا باشد او پیش تختم بپاى
کجا راند او زیر فرّ هماى
چو بشنید گودرز بر گشت زود
بر رستم آمد بکردار دود
بدو گفت خوى بد شهریار
درختیست خنگى همیشه ببار
ترا رفت باید بنزدیک او
درفشان کنى جان تاریک او