شطرنج

ناشناختن دانندگان هند، چاره نرد بازى

بیامد یکى نامور کدخداى

فرستاده را داد شایسته جاى‏

یکى خرم ایوان بیاراستند

مى و رود و رامشگران خواستند

زمان خواست پس نامور هفت روز

برفت آنک بودند دانش فروز

بکشور ز پیران شایسته مرد

یکى انجمن کرد و بنهاد نرد

بیک هفته آن کس که بد تیزویر

ازان نامداران برنا و پیر

همى بازجستند بازى نرد

برشک و براى و بننگ و نبرد

بیامد یکى نامور کدخداى

فرستاده را داد شایسته جاى‏

یکى خرم ایوان بیاراستند

مى و رود و رامشگران خواستند

زمان خواست پس نامور هفت روز

برفت آنک بودند دانش فروز

بکشور ز پیران شایسته مرد

یکى انجمن کرد و بنهاد نرد

بیک هفته آن کس که بد تیزویر

ازان نامداران برنا و پیر

همى بازجستند بازى نرد

برشک و براى و بننگ و نبرد

بهشتم چنین گفت موبد براى

که این را نداند کسى سر ز پاى‏

مگر با روان یار گردد خرد

کزین مهره بازى برون آورد

بیامد نهم روز بوزرجمهر

پر از آرزو دل پر آژنگ چهر

که کسرى نفرمود ما را درنگ

نباید که گردد دل شاه تنگ‏

بشد موبدان را ازان دل دژم

روان پر ز غم ابروان پر زخم‏

بزرگان دانا بیک سو شدند

بنادانى خویش خستو شدند

چو آن دید بنشست بوزرجمهر

همه موبدان برگشادند چهر

بگسترد پیش اندرون تخت نرد

همه گردش مهرها یاد کرد

سپهدار بنمود و جنگ سپاه

هم آرایش رزم و فرمان شاه‏

ازو خیره شد راى با راى زن

ز کشور بسى نامدار انجمن‏

همه مهتران آفرین خواندند

ورا موبد پاک دین خواندند

ز هر دانشى زو بپرسید راى

همه پاسخ آمد یکایک بجاى‏

خروشى بر آمد ز دانندگان

ز دانش پژوهان و خوانندگان‏

که اینت سخنگوى داننده مرد

نه از بهر شطرنج و بازى نرد

بیاورد زان پس شتر دو هزار

همه گنج قنّوج کردند بار

ز عود و ز عنبر ز کافور و زر

همه جامه و جام پیکر گهر

ابا باژ یک ساله از پیشگاه

فرستاد یک سر بدرگاه شاه‏

یکى افسرى خواست از گنج راى

همان جامه زر ز سر تا بپاى‏

بدو داد و چند آفرین کرد نیز

بیارانش بخشید بسیار چیز

شتر دو هزار آنک از پیش برد

ابا باژ و هدیه مر او را سپرد

یکى کاروان بد که کس پیش از ان

نراند و نبد خواسته بیش از ان‏

بیامد ز قنّوج بوزرجمهر

بر افراخته سر بگردان سپهر

دلى شاد با نامه شاه هند

نبشته بهندى خطى بر پرند

که راى و بزرگان گوایى دهند

نه از بیم کز نیک رایى دهند

که چون شاه نوشین روان کس ندید

نه از موبد سالخورده شنید

نه کس دانشى‏تر ز دستور اوى

ز دانش سپهرست گنجور اوى‏

فرستاده شد باژ یک ساله پیش

اگر بیش باید فرستیم بیش‏

ز باژى که پیمان نهادیم نیز

فرستاده شد هرچ بایست چیز

چو آگاهى آمد ز دانا بشاه

که با کام و با خوبى آمد ز راه‏

ازان آگهى شاد شد شهریار

بفرمود تا هرک بد نامدار

ز شهر و ز لشکر خبیره شدند

همه نامداران پذیره شدند

بشهر اندر آمد چنان ارجمند

بپیروزى شهریار بلند

بایوان چو آمد بنزدیک تخت

برو شهریار آفرین کرد سخت‏

ببر در گرفتش جهاندار شاه

بپرسیدش از راى و ز رنج راه‏

بگفت آنکجا رفت بوزرجمهر

ازان بخت بیدار و مهر سپهر

پس آن نامه راى پیروز بخت

بیاورد و بنهاد در پیش تخت‏

بفرمود تا یزدگرد دبیر

بیامد بر شاه دانش پذیر

چو آن نامه راى هندى بخواند

یکى انجمن در شگفتى بماند

هم از دانش و راى بوزرجمهر

از ان بخت سالار خورشید چهر

چنین گفت کسرى که یزدان سپاس

که هستم خردمند و نیکى شناس‏

مهان تاج و تخت مرا بنده‏اند

دل و جان بمهر من آگنده‏اند

شگفتى‏تر از کار بوزرجمهر

که دانش بدو داد چندین سپهر

سپاس از خداوند خورشید و ماه

کزویست پیروزى و دستگاه‏

برین داستان بر سخن ساختم

بطلخند و شطرنج پرداختم‏

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *