اردشیر بابکان

اختر پرسیدن اردشیر از کید هندى

چو شاپور شد همچو سرو بلند

ز چشم بدش بود بیم گزند

نبودى جدا یک زمان ز اردشیر

ورا همچو دستور بودى وزیر

نپرداختى شاه روزى ز جنگ

بشادى نبودیش جاى درنگ‏

چو جایى ز دشمن بپرداختى

دگر بدکنش سر برافراختى‏

همى گفت کز کردگار جهان

بخواهم همى آشکار و نهان‏

که بى‏دشمن آرم جهان را بدست

نباشم مگر شاد و یزدان پرست‏

بدو گفت فرخنده دستور اوى

که اى شاه روشن دل و راه جوى‏

سوى کید هندى فرستیم کس

که دانش پژوهست و فریاد رس‏

چو شاپور شد همچو سرو بلند

ز چشم بدش بود بیم گزند

نبودى جدا یک زمان ز اردشیر

ورا همچو دستور بودى وزیر

نپرداختى شاه روزى ز جنگ

بشادى نبودیش جاى درنگ‏

چو جایى ز دشمن بپرداختى

دگر بدکنش سر برافراختى‏

همى گفت کز کردگار جهان

بخواهم همى آشکار و نهان‏

که بى‏دشمن آرم جهان را بدست

نباشم مگر شاد و یزدان پرست‏

بدو گفت فرخنده دستور اوى

که اى شاه روشن دل و راه جوى‏

سوى کید هندى فرستیم کس

که دانش پژوهست و فریاد رس‏

بداند شمار سپهر بلند

در پادشاهى و راه گزند

اگر هفت کشور ترا بى‏همال

بخواهد بدن باز یابد بفال‏

یکایک بگوید ندارد برنج

نخواهد بدین پاسخ از شاه گنج‏

چو بشنید بگزید شاه اردشیر

جوانى گرانمایه و تیزویر

فرستاد نزدیک دانا بهند

بسى اسپ و دینار و چندى پرند

بدو گفت رو پیش دانا بگوى

که اى مرد نیک اختر و راه جوى‏

باختر نگه کن که تا من ز جنگ

کى آسایم و کشور آرم بچنگ‏

اگر بود خواهد بدین دستگاه

بتدبیر آن زود بنماى راه‏

و گر نیست این تا نباشم برنج

برین گونه نپراکند نیز گنج‏

بیامد فرستاده شهریار

بر کید با هدیه و با نثار

بگفت آنک با او شهنشاه گفت

همه رازها برگشاد از نهفت‏

بپرسید زو کید و غمخواره شد

ز پرسش سوى دانش و چاره شد

بیاورد صلّاب و اختر گرفت

یکى زیج رومى ببر در گرفت‏

نگه کرد بر کار چرخ بلند

ز آسانى و سود و درد و گزند

فرستاده را گفت کردم شمار

از ایران و ز اختر شهریار

گر از گوهر مهرک نوش زاد

برآمیزد این تخمه با آن نژاد

نشیند بآرام بر تخت شاه

نباید فرستاد هر سو سپاه‏

بیفزایدش گنج و کاهدش رنج

تو شو کینه این دو گوهر بسنج‏

گر این کرد ایران ورا گشت راست

بیابد همه کام دل هرچ خواست‏

فرستاده را چیز بخشید و گفت

کزین هرچ گفتم نباید نهفت‏

گر او زین نپیچد سپهر بلند

کند اینک گفتم برو ارجمند

فرستاده آمد بر شهریار

بگفت آنچ بشنید زان نامدار

چو بشنید گفتار او اردشیر

دلش گشت پر درد و رخ چون زریر

فرستاده را گفت هرگز مباد

که من بینم از تخم مهرک نژاد

بخانه درون دشمن آرم ز کوى

شود با برو بوم من کینه جوى‏

دریغ آن پراگندن گنج من

فرستادن مردم و رنج من‏

ز مهرک یکى دخترى ماند و بس

که او را بجهرم ندیدست کس‏

بفرمایم اکنون که جویند باز

ز روم و ز چین و ز هند و طراز

بر آتش چو یابمش بریان کنم

برو خاک را زار و گریان کنم‏

بجهرم فرستاد چندى سوار

یکى مرد جوینده و کینه‏دار

چو آگاه شد دخت مهرک بجست

سوى خان مهتر بکنجى نشست‏

چو بنشست آن دخت مهرک بده

مر او را گرامى همى کرد مه‏

ببالید بر سان سرو سهى

خردمند با زیب و با فرّهى

مر او را در ان بوم همتا نبود

بکشور چنو سروبالا نبود

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *