اردشیر بابکان
اندرز کردن شاه اردشیر، مهتران ایران را
چو از روم و ز چین و ز ترک و هند
جهان شد مر او را چو رومى پرند
ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو
کسى را نبد با جهاندار تاو
همه مهتران را ز ایران بخواند
سزاوار بر تخت شاهى نشاند
از ان پس شهنشاه بر پاى خواست
بخوبى بیاراست گفتار راست
چنین گفت کاى نامداران شهر
ز راى و خرد هرک دارید بهر
بدانید کاین تیز گردان سپهر
ننازد بداد و نیازد بمهر
یکى را چو خواهد برآرد بلند
هم آخر سپارد بخاک نژند
نماند بجز نام زو در جهان
همه رنج با او شود در نهان
چو از روم و ز چین و ز ترک و هند
جهان شد مر او را چو رومى پرند
ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو
کسى را نبد با جهاندار تاو
همه مهتران را ز ایران بخواند
سزاوار بر تخت شاهى نشاند
از ان پس شهنشاه بر پاى خواست
بخوبى بیاراست گفتار راست
چنین گفت کاى نامداران شهر
ز راى و خرد هرک دارید بهر
بدانید کاین تیز گردان سپهر
ننازد بداد و نیازد بمهر
یکى را چو خواهد برآرد بلند
هم آخر سپارد بخاک نژند
نماند بجز نام زو در جهان
همه رنج با او شود در نهان
بگیتى ممانید جز نام نیک
هر انکس که خواهد سر انجام نیک
ترا روزگار اورمزد آن بود
که خشنودى پاک یزدان بود
بیزدان گراى و بیزدانگشاى
که دارنده اویست و نیکى فزاى
ز هر بد بدادار گیهان پناه
که او راست بر نیک و بد دستگاه
کند بر تو آسان همه کار سخت
ز راى دلافروز و پیروز بخت
نخستین ز کار من اندازه گیر
گذشته بد و نیک من تازه گیر
که کردم بدادار گیهان پناه
مرا داد بر نیک و بد دستگاه
زمین هفت کشور بشاهى مراست
چنان کز خداوندى او سزاست
همى باژ خواهم ز روم و ز هند
جهان شد مرا همچو رومى پرند
سپاسم ز یزدان که او داد زور
بلند اختر و بخش کیوان و هور
ستایش که داند سزاوار اوى
نیایش بر آیین و کردار اوى
مگر کو دهد بازمان زندگى
بماند بزرگى و تا بندگى
کنون هرچ خواهیم کردن ز داد
بکوشیم و ز داد باشیم شاد
ز ده یک مرا چند بر شهرهاست
که دهقان و موبد بران بر گواست
چو باید شما را ببخشم همه
همان ده یک و بوم و باژ و رمه
مگر آنک آید شما را فزون
بیارد سوى گنج ما رهنمون
ز ده یک که من بستدم پیش ازین
ز باژ آنچ کم بود گر بیش ازین
همى از پى سود بردم بکار
بدر داشتن لشکر بىشمار
بزرگى شما جستم و ایمنى
نهان کردن کیش آهرمنى
شما دست یک سر بیزدان زنید
بکوشید و پیمان او مشکنید
که بخشنده اویست و دارنده اوى
بلند آسمان را نگارنده اوى
ستمدیده را اوست فریاد رس
منازید با نازش او بکس
نباید نهادن دل اندر فریب
که پیش فراز اندر آید نشیب
کجا آنک بر سود تاجش بابر
کجا آنک بودى شکارش هژبر
نهالى همه خاک دارند و خشت
خنک آنک جز تخم نیکى نکشت
همه هرک هست اندرین مرز من
کجا گوش دارند اندر زمن
نمایم شما را کنون راه پنج
که سودش فزون آید از تاج و گنج