اردشیر بابکان
سپردن اردشیر، کار پادشاهى را به شاپور
چو سال اندر آمد بهفتاد و هشت
جهاندار بیدار بیمار گشت
بفرمود تا رفت شاپور پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدانست کامد بنزدیک مرگ
همى زرد خواهد شدن سبز برگ
بدو گفت کاین عهد من یاد دار
همه گفت بدگوى را باد دار
سخنهاى من چون شنودى بورز
مگر بازدانى ز ناارز ارز
جهان راست کردم بشمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد
چو کار جهان مر مرا گشت راست
فزون شد زمین زندگانى بکاست
ازان پس که بسیار بردیم رنج
برنج اندرون گرد کردیم گنج
چو سال اندر آمد بهفتاد و هشت
جهاندار بیدار بیمار گشت
بفرمود تا رفت شاپور پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدانست کامد بنزدیک مرگ
همى زرد خواهد شدن سبز برگ
بدو گفت کاین عهد من یاد دار
همه گفت بدگوى را باد دار
سخنهاى من چون شنودى بورز
مگر بازدانى ز ناارز ارز
جهان راست کردم بشمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد
چو کار جهان مر مرا گشت راست
فزون شد زمین زندگانى بکاست
ازان پس که بسیار بردیم رنج
برنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانى نشیب و زمانى فراز
چنین است کردار گردان سپهر
گهى درد پیش آردت گاه مهر
گهى بخت گردد چو اسپى شموس
بنعم اندرون زفتى آردت و بوس
زمانى یکى بارهیى ساخته
ز فرهختگى سر برافراخته
بدان اى پسر کاین سراى فریب
ندارد ترا شادمان بىنهیب
نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهى که روزت ببد نگذرد
چو بر دین کند شهریار آفرین
برادر شود شهریارى و دین
نه بىتخت شاهیست دینى بپاى
نه بىدین بود شهریارى بجاى
دو دیباست یک در دگر بافته
برآورده پیش خرد تافته
نه از پادشا بىنیازست دین
نه بىدین بود شاه را آفرین
چنین پاسبانان یکدیگرند
تو گویى که در زیر یک چادرند
نه آن زین نه این زان بود بىنیاز
دو انباز دیدیمشان نیکساز
چو باشد خداوند راى و خرد
دو گیتى همى مرد دینى برد
چو دین را بود پادشا پاسبان
تو این هر دو را جز برادر مخوان
چو دیندار کین دارد از پادشا
مخوان تا توانى ورا پارسا
هرانکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدار
چه گفت آن سخنگوى با آفرین
که چون بنگرى مغز دادست دین
سر تخت شاهى بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنک بىسود را برکشد
ز مرد هنرمند سر درکشد
سدیگر که با گنج خویشى کند
بدینار کوشد که بیشى کند
ببخشندگى یاز و دین و خرد
دروغ ایچ تا با تو برنگذرد
رخ پادشا تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ
نگر تا نباشى نگهبان گنج
که مردم ز دینار یازد برنج
اگر پادشا آز گنج آورد
تن زیردستان برنج آورد
کجا گنج دهقان بود گنج اوست
و گر چند بر کوشش و رنج اوست
نگهبان بود شاه گنج ورا
ببار آورد شاخ رنج ورا
بدان کوش تا دور باشى ز خشم
بمردى بخواب از گنهکار چشم
چو خشم آورى هم پشیمان شوى
بپوزش نگهبان درمان شوى
هرانگه که خشم آورد پادشا
سبک مایه خواند ورا پارسا
چو بر شاه زشتست بد خواستن
بباید بخوبى دل آراستن
و گر بیم دارى بدل یک زمان
شود خیره راى از بد بد گمان
ز بخشش منه بر دل اندوه نیز
بدان تا توان اى پسر ارج چیز
چنان دان که شاهى بدان پادشاست
که دور فلک را ببخشید راست
زمانى غم پادشاهى برد
رد و موبدش راى پیش آورد
بپرسد هم از کار بیداد و داد
کند این سخن بر دل شاه یاد
بروزى که راى شکار آیدت
چو یوز درنده بکار آیدت
دو بازى بهم در نباید زدن
مى و بزم و نخچیر و بیرون شدن
که تن گردد از جستن مى گران
نگه داشتند این سخن مهتران
و گر دشمن آید بجایى پدید
ازین کارها دل بباید برید
درم دادن و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهى سپه خواستن
بفردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بد آموز را
مجوى از دل عامیان راستى
که از جست و جو آیدت کاستى
وزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بد گوى و انده مخور
نه خسرو پرست و نه یزدان پرست
اگر پاى گیرى سر آید بدست
چنین باشد اندازه عام شهر
ترا جاودان از خرد باد بهر
بترس از بد مردم بد نهان
که بر بد نهان تنگ گردد جهان
سخن هیچ مگشاى با راز دار
که او را بود نیز انباز و یار
سخن را تو آگنده دانى همى
ز گیتى پراگنده خوانى همى
چو رازت بشهر آشکارا شود
دل بخردان بىمدارا شود
بر آشوبى و سر سبک خواندت
خردمند گر پیش بنشاندت
تو عیب کسان هیچ گونه مجوى
که عیب آورد بر تو بر عیب جوى
و گر چیره گردد هوا بر خرد
خردمندت از مردمان نشمرد
خردمند باید جهاندار شاه
کجا هر کسى را بود نیک خواه
کسى کو بود تیز و برتر منش
بپیچد ز پیغاره و سرزنش
مبادا که گیرد بنزد تو جاى
چنین مرد گر باشدت رهنماى
چو خواهى که بستایدت پارسا
بنه خشم و کین چون شوى پادشا
هوا چونک بر تخت حشمت نشست
نباشى خردمند و یزدان پرست
نباید که باشى فراوان سخن
بروى کسان پارسایى مکن
سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
سخن پیش فرهنگیان سختهگوى
گهِ مى نوازنده و تازه روى
مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بد اندیش را
هر انکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه
همه داده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار
چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیاراى و بر بند کوس
بجنگ آنگهى شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد بننگ
و گر آشتى جوید و راستى
نبینى بدلش اندرون کاستى
ازو باژ بستان و کینه مجوى
چنین دار نزدیک او آب روى
بیاراى دل را بدانش که ارز
بدانش بود تا توانى بورز
چو بخشنده باشى گرامى شوى
ز دانایى و داد نامى شوى
تو عهد پدر با روانت بدار
بفرزند مان هم چنین یادگار
چو من حقّ فرزند بگزاردم
کسى را ز گیتى نیازاردم
شما هم ازین عهد من مگذرید
نفس داستان را ببد مشمرید
تو پند پدر همچنین یاد دار
بنیکى گراى و بدى باد دار
بخیره مرنجان روان مرا
بآتش تن ناتوان مرا
ببد کردن خویش و آزار کس
مجوى اى پسر درد و تیمار کس
برین بگذرد سالیان پانصد
بزرگى شما را بپایان رسد
بپیچد سر از عهد فرزند تو
هم انکس که باشد ز پیوند تو
ز راى و ز دانش بیک سو شوند
همان پند دانندگان نشنوند
بگردند یک سر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا
جهان تنگ دارند بر زیر دست
بر ایشان شود خوار یزدان پرست
بپوشند پیراهن بد تنى
ببالند با کیش آهرمنى
گشاده شود هرچ ما بستهایم
بیالاید آن دین که ما شستهایم
تبه گردد این پند و اندرز من
بویرانى آرد رخ این مرز من
همى خواهم از کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامى بود یارتان
ز یزدان و از ما برانکس درود
که تارش خرد باشد و داد پود
نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من
بر آمد چهل سال و بر سر دو ماه
که تا بر نهادم بشاهى کلاه
بگیتى مرا شارستانست شش
هوا خوشگوار و بزیر آب خوش
یکى خواندم خوره اردشیر
که گردد ز بادش جوان مرد پیر
کزو تازه شد کشور خوزیان
پر از مردم و آب سود و زیان
دگر شارستان گندشاپور نام
که موبد ازان شهر شد شادکام
دگر بوم میسان و رود فرات
پر از چشمه و چارپاى و نبات
دگر شارستان برکه اردشیر
پر از باغ و پر گلشن و آبگیر
چو رام اردشیرست شهرى دگر
کزو بر سوى پارس کردم گذر
دگر شارستان اورمزد اردشیر
هوا مشک بوى و بجوى آب شیر
روان مرا شاد گردان بداد
که پیروز بادى تو بر تخت شاد
بسى رنجها بردم اندر جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
کنون دخمه را بر نهادیم رخت
تو بسپار تابوت و پرداز تخت
بگفت این و تاریک شد بخت اوى
دریغ آن سر و افسر و تخت اوى
چنین است آیین خرّم جهان
نخواهد بما بر گشادن نهان
انوشه کسى کو بزرگى ندید
نبایستش از تخت شد ناپدید
بکوشى و آرى ز هر گونه چیز
نه مردم نه آن چیز ماند بنیز
سر انجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را بچادر بباید نهفت
بیا تا همه دست نیکى بریم
جهان جهان را ببد نسپریم
بکوشیم بر نیک نامى بتن
کزین نام یابیم بر انجمن
خنک آنک جامى بگیرد بدست
خورد یاد شاهان یزدان پرست
چو جام نبیدش دما دم شود
بخسپد بدانگه که خرّم شود
کنون پادشاهى شاپور گوى
زبان برگشاى از مى و سور گوى
بران آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید
هم آرام ازویست و هم کام ازوى
هم انجام ازویست و فرجام ازوى
سپهر و زمان و زمین کرده است
کم و بیش گیتى بر آورده است
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست
سراسر بهستى یزدان گواست
جز او را مخوان کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
ازو بر روان محمد درود
بیارانش بر هر یکى بر فزود
سر انجمن بد ز یاران على
که خوانند او را على ولى
همه پاک بودند و پرهیزگار
سخنهایشان برگذشت از شمار
کنون بر سخنها فزایش کنیم
جهان آفرین را ستایش کنیم
ستاییم تاج شهنشاه را
که تختش درفشان کند ماه را
خداوند با فرّ و با بخش و داد
زمانه بفرمان او گشت شاد
خداوند گوپال و شمشیر و گنج
خداوند آسانى و درد و رنج
جهاندار با فرّ و نیکى شناس
که از تاج دارد بیزدان سپاس
خردمند و زیبا و چیره سخن
جوانى بسال و بدانش کهن
همى مشترى بارد از ابر اوى
بنازیم در سایه فرّ اوى
برزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهر افشان کند
چو خشم آورد کوه ریزان شود
سپهر از بر خاک لرزان شود
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه
بماناد تا جاودان نام اوى
همه مهترى باد فرجام اوى
سر نامه کردم ثناى ورا
بزرگى و آیین و راى ورا
ازو دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتى ورا باد فرجام نیک
ز دیدار او تاج روشن شدست
ز بدها و را بخت جوشن شدست
بنازد بدو مردم پارسا
هم انکس که شد بر زمین پادشا
هوا روشن از بارور بخت اوى
زمین پایه نامور تخت اوى
برزم اندرون ژنده پیل بلاست
ببزم اندرون آسمان وفاست
چو در رزم رخشان شود راى اوى
همى موج خیزد ز دریاى اوى
بنخچیر شیران شکار وى اند
دد و دام در زینهار وىاند
از آواز گرزش همى روز جنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ
سرش سبز باد و دلش پر ز داد
جهان بىسر و افسر او مباد