اردشیر بابکان
گرد کردن سپاه، اردشیر
وزین سو بدریا رسید اردشیر
بیزدان چنین گفت کاى دستگیر
تو کردى مرا ایمن از بدکنش
که هرگز مبیناد نیکى تنش
بر آسود و ملاح را پیش خواند
ز کار گذشته فراوان براند
نگه کرد فرزانه ملّاح پیر
ببالا و چهر و بر اردشیر
بدانست کو نیست جز کى نژاد
ز فرّ و ز اورنگ او گشت شاد
بیامد بدریا هم اندر شتاب
بهر سو بر افگند زورق بآب
ز آگاهئ نامدار اردشیر
سپاه انجمن شد بر آن آبگیر
هرانکس که بد بابکى در صطخر
بآگاهئ شاه کردند فخر
وزین سو بدریا رسید اردشیر
بیزدان چنین گفت کاى دستگیر
تو کردى مرا ایمن از بدکنش
که هرگز مبیناد نیکى تنش
بر آسود و ملاح را پیش خواند
ز کار گذشته فراوان براند
نگه کرد فرزانه ملّاح پیر
ببالا و چهر و بر اردشیر
بدانست کو نیست جز کى نژاد
ز فرّ و ز اورنگ او گشت شاد
بیامد بدریا هم اندر شتاب
بهر سو بر افگند زورق بآب
ز آگاهئ نامدار اردشیر
سپاه انجمن شد بر آن آبگیر
هرانکس که بد بابکى در صطخر
بآگاهئ شاه کردند فخر
دگر هرک از تخم دارا بدند
بهر کشورى نامدارا بدند
چو آگاهى آمد ز شاه اردشیر
ز شادى جوان شد دل مرد پیر
همى رفت مردم ز دریا و کوه
بنزدیک برنا گروها گروه
ز هر شهر فرزانهیى راى زن
بنزد جهانجوى گشت انجمن
زبان برگشاد اردشیر جوان
که اى نامداران روشن روان
کسى نیست زین نامدار انجمن
ز فرزانه و مردم راى زن
که نشنید کاسکندر بد گمان
چه کرد از فرومایگى در جهان
نیاکان ما را یکایک بکشت
به بیدادى آورد گیتى بمشت
چو من باشم از تخم اسفندیار
بمرز اندرون اردوان شهریار
سزد گر مر این را نخوانیم داد
وزین داستان کس نگیریم یاد
چو باشید با من بدین یارمند
نمانم بکس نام و تخت بلند
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
که پاسخ بآواز فرّخ نهید
هرانکس که بود اندر آن انجمن
ز شمشیر زن مرد و از راى زن
چو آواز بشنید بر پاى خاست
همه راز دل باز گفتند راست
که هر کس که هستیم بابک نژاد
بدیدار و چهر تو گشتیم شاد
و دیگر که هستیم ساسانیان
ببندیم کین را کمر بر میان
تن و جان ما سر بسر پیش تست
غم و شادمانى بکم بیش تست
بدو گوهر از هر کسى برترى
سزد بر تو شاهى و کنداورى
بفرمان تو کوه هامون کنیم
بتیغ آب دریا همه خون کنیم
چو پاسخ بدان گونه دید اردشیر
سرش برتر آمد ز ناهید و تیر
بران مهتران آفرین گسترید
بدل در ز اندیشه کین گسترید
بنزدیک دریا یکى شارستان
پى افگند و شد شارستان کارستان
یکى موبدى گفت با اردشیر
که اى شاه نیک اختر و دلپذیر
سر شهریارى همى نو کنى
بر پارس باید که بىخو کنى
از ان پس کنى رزم با اردوان
که اختر جوانست و خسرو جوان
که او از ملوک طوایف بگنج
فزونست و زو دیدى آزار و رنج
چو برداشتى گاه او را ز جاى
ندارد کسى زین سپس با تو پاى
چو بشنید گردن فراز اردشیر
سخنهاى بایسته و دلپذیر
چو برزد سر از تیغ کوه آفتاب
بسوى صطخر آمد از پیش آب
خبر شد بر بهمن اردوان
دلش گشت پر درد و تیره روان
نکرد ایچ بر تخت شاهى درنگ
سپاهى بیاورد با ساز جنگ