اردشیر بابکان
گفتگوى اردشیر با وزیر
چو هنگامه زادن آمد فراز
از ان کار بر باد نگشاد راز
پسر زاد پس دختر اردوان
یکى خسرو و آیین و روشن روان
از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور شاپور کرد
نهانش همى داشت تا هفت سال
یکى شاه نو گشت با فرّ و یال
چنان بد که روزى بیامد وزیر
بدید آب در چهره اردشیر
بدو گفت شاها انوشه بدى
روان را باندیشه توشه بدى
ز گیتى همه کام دل یافتى
سر دشمن از تخت برتافتى
چو هنگامه زادن آمد فراز
از ان کار بر باد نگشاد راز
پسر زاد پس دختر اردوان
یکى خسرو و آیین و روشن روان
از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور شاپور کرد
نهانش همى داشت تا هفت سال
یکى شاه نو گشت با فرّ و یال
چنان بد که روزى بیامد وزیر
بدید آب در چهره اردشیر
بدو گفت شاها انوشه بدى
روان را باندیشه توشه بدى
ز گیتى همه کام دل یافتى
سر دشمن از تخت برتافتى
کنون گاه شادى و مى خوردنست
نه هنگام اندیشهها کردنست
زمین هفت کشور سراسر تراست
جهان یک سر از داد تو گشت راست
چنین داد پاسخ و را شهریار
که اى پاک دل موبد راز دار
زمانه بشمشیر ما راست گشت
غم و رنج و ناخوبى اندر گذشت
مرا سال بر پنجه و یک رسید
ز کافور شد مشک و گل ناپدید
پسر بایدى پیشم اکنون بپاى
دلاراى و نیروده و رهنماى
پدر بىپسر چون پسر بىپدر
که بیگانه او را نگیرد ببر
پس از من بدشمن رسد تاج و گنج
مرا خاک سود آید و درد و رنج
بدل گفت بیدار مرد کهن
که آمد کنون روزگار سخن
بدو گفت کاى شاه کهتر نواز
جوانمرد روشن دل و سر فراز
گر ایدونک یابم بجان زینهار
من این رنج بردارم از شهریار
بدو گفت شاه اى خردمند مرد
چرا بیم جان ترا رنجه کرد
بگوى آنچه دانى و بفزاى نیز
ز گفت خردمند برتر چه چیز
چنین داد پاسخ بدو کدخداى
که اى شاه روشن دل و پاک راى
یکى حقّه بد نزد گنجور شاه
سزد گر بخواهد کنون پیش گاه
بگنجور گفت آنک او زینهار
ترا داد آمد کنون خواستار
بدو باز ده تا ببینم که چیست
مگرمان نباید باندیشه زیست
بیاورد آن حقّه گنجور اوى
سپرد آنک بستد ز دستور اوى
بدو گفت شاه اندرین حقّه چیست
نهاده برین بند بر مهر کیست
بدو گفت کان خون گرم منست
بریده ز بن پاک شرم منست
سپردى مرا دختر اردوان
که تا باز خواهى تن بىروان
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان
بجستم ز فرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش
بدان تا کسى بد نگوید مرا
به دریاى تهمت نشوید مرا
کنون هفت سالهست شاپور تو
که دایم خرد باد دستور تو
چنو نیست فرزند یک شاه را
نماند مگر بر فلک ماه را
و را نام شاپور کردم ز مهر
که از بخت تو شاد بادا سپهر
همان مادرش نیز با او بجاى
جهانجوى فرزند را رهنماى
بدو ماند شاه جهان در شگفت
ازان کودک اندیشهها برگرفت
از ان پس چنین گفت با کدخداى
که اى مرد روشن دل و پاک راى
بسى رنج برداشتى زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن
کنون صد پسر گیر همسال اوى
ببالا و دوش و بر و یال اوى
همان جامه پوشیده با او بهم
نباید که چیزى بود بیش و کم
همه کودکان را بمیدان فرست
ببازیدن گوى و چوگان فرست
چو یک دشت کودک بود خوب چهر
بپیچد ز فرزند جانم بمهر
بدان راستى دل گواهى دهد
مرا با پسر آشنایى دهد