دسته‌ها
اردشیر بابکان

رزم اردشیر با هفتواد و شکست یافتن اردشیر

چو آگه شد از هفتواد اردشیر

نبود آن سخنها و را دلپذیر

سپهبد فرستاد نزدیک اوى

سپاهى بلند اختر و رزمجوى‏

چو آگاه شد زان سخن هفتواد

از یشان بدل در نیامدش یاد

کمینگاه کرد اندر ان کنج کوه

بیامد سوى رزم خود با گروه‏

چو لشکر سراسر بر آشوفتند

بگرز و تبرزین همى کوفتند

سپاه اندر آمد ز جاى کمین

سیه شد بران نامداران زمین‏

کسى باز نشناخت از پاى دست

تو گفتى زمین دست ایشان ببست‏

ز کشته چنان شد در و دشت و کوه

که پیروزگر شد ز کشتن ستوه‏

چو آگه شد از هفتواد اردشیر

نبود آن سخنها و را دلپذیر

سپهبد فرستاد نزدیک اوى

سپاهى بلند اختر و رزمجوى‏

چو آگاه شد زان سخن هفتواد

از یشان بدل در نیامدش یاد

کمینگاه کرد اندر ان کنج کوه

بیامد سوى رزم خود با گروه‏

چو لشکر سراسر بر آشوفتند

بگرز و تبرزین همى کوفتند

سپاه اندر آمد ز جاى کمین

سیه شد بران نامداران زمین‏

کسى باز نشناخت از پاى دست

تو گفتى زمین دست ایشان ببست‏

ز کشته چنان شد در و دشت و کوه

که پیروزگر شد ز کشتن ستوه‏

هرانکس که بد زنده زان رزمگاه

سبک باز رفتند نزدیک شاه‏

چو آگاه شد نامدار اردشیر

ازان کشتن و غارت و دار و گیر

غمى گشت و لشکر همى باز خواند

بزودى سلیح و درم برفشاند

بتندى بیامد سوى هفتواد

بگردون برآمد سر بدنژاد

بیاورد گنج و سلیح از حصار

برو خوار شد لشکر و کارزار

جدا بود ازو دور مهتر پسر

چو آگاه شد او ز رزم پدر

بر آمد ز آرام و ز خورد و خواب

بکشتى بیامد برین روى آب‏

جهانجوى را نام شاهوى بود

یکى مرد بدساز و بدگوى بود

ز کشتى بیامد بر هفتواد

دل هفتواد از پسر گشت شاد

بیاراست بر میمنه جاى خویش

سپهبد بد و لشکر آراى خویش‏

دو لشکر بشد هر دو آراسته

پر از کینه سر گنج پر خواسته‏

بدیشان نگه کرد شاه اردشیر

دل مرد برنا شد از رنج پیر

سپه برکشید از دو رویه دو صف

ز خورشید و شمشیر برخاست تف‏

چو آواز کوس آمد از پشت پیل

همى مرد بیهوش گشت از دو میل‏

بر آمد خروشیدن گاو دم

جهان پر شد از بانگ رویینه خم‏

زمین جنب جنبان شد از میخ نعل

هوا از درفش سران گشت لعل‏

از آواز گوپال و ز ترگ و خود

همى داد گردون زمین را درود

تگ بادپایان زمین را کنان

در و دشت شد پر سر بى‏تنان‏

بران گونه شد لشکر هفتواد

که گفتى بجنبید دریا ز باد

بیابان چنان شد ز هر دو سپاه

که بر مور و بر پشّه شد تنگ راه‏

برین گونه تا روز برگشت زرد

بر آورد شب چادر لاژورد

ز هر سو سپه باز خواند اردشیر

پس پشت او بد یکى آبگیر

چو دریاى زنگارگون شد سیاه

طلایه بیامد ز هر دو سپاه‏

خورش تنگ بد لشکر شاه را

که بد خواه او بسته بد راه را

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *