بهرام چوبینه
بردن بهرام سیاوش بندوى را پیش بهرام چوبینه
چو روى زمین گشت خورشید فام
سخن گوى بندوى بر شد ببام
ببهرام گفت اى جهان دیده مرد
برانگه که برخاست از دشت گرد
چو خسرو شما را بدید او برفت
سوى روم با لشکر خویش تفت
کنون گر تو پرّان شوى چون عقاب
و گر برتر آرى سر از آفتاب
نبیند کسى شاه را جز بروم
که اکنون کهن شد بران مرز و بوم
کنون گر دهیدم بجان زینهار
بیایم بر پهلوان سوار
چو روى زمین گشت خورشید فام
سخن گوى بندوى بر شد ببام
ببهرام گفت اى جهان دیده مرد
برانگه که برخاست از دشت گرد
چو خسرو شما را بدید او برفت
سوى روم با لشکر خویش تفت
کنون گر تو پرّان شوى چون عقاب
و گر برتر آرى سر از آفتاب
نبیند کسى شاه را جز بروم
که اکنون کهن شد بران مرز و بوم
کنون گر دهیدم بجان زینهار
بیایم بر پهلوان سوار
بگویم سخن هرچ پرسد ز من
ز کمّى و بیشى آن انجمن
و گرنه بپوشم سلیح نبرد
بجنگ اندر آیم بکردار گرد
چو بهرام بشنید زو این سخن
دل مرد برنا شد از غم کهن
بیاران چنین گفت کاکنون چه سود
اگر من بر آرم ز بندوى دود
همان به که او را بر پهلوان
برم هم برین گونه روشن روان
بگوید بدو هرچ داند ز شاه
اگر سر دهد گر ستاند کلاه
به بندوى گفت اى بد چاره جوى
تو این داوریها ببهرام گوى
فرود آمد از بام بندوى شیر
همى راند با نامدار دلیر
چو بشنید بهرام کامد سپاه
سوى روم شد خسرو کینه خواه
ز پور سیاوش بر آشفت سخت
بدو گفت کاى بدرگ شور بخت
نه کار تو بود اینک فرمودمت
همى بىهنر خیره بستودمت
جهانجوى بندوى را پیش خواند
همى خشم بهرام با او براند
بدو گفت کاى بد تن بد کنش
فریبنده مرد از در سرزنش
سپاه مرا خیره بفریفتى
ز بد گوهر خویش نشکیفتى
تو با خسرو شوم گشتى یکى
جهان دیدهیى کردى از کودکى
کنون آمدى با دلى پر سخن
که من نو کنم روزگار کهن
بدو گفت بندوى کاى سرفراز
ز من راستى جوى و تندى مساز
بدان کان شهنشاه خویش منست
بزرگیش و رادیش پیش منست
فدا کردمش جان و بایست کرد
تو گر مهترى گرد کژّى مگرد
بدو گفت بهرام من زین گناه
که کردى نخواهمت کردن تباه
و لیکن تو هم کشته بر دست اوى
شوى زود و خوانى مرا راست گوى
نهادند بر پاى بندوى بند
ببهرام دادش ز بهر گزند
همى بود تا خور شد اندر نهفت
بیامد پر اندیشه دل بخفت