بهرام چوبینه
خواب دیدن بهرام چوبینه و سپاه آراستن
چو بهرام در خیمه تنها بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند
همى راى زد جنگ را با سپاه
برین گونه تا گشت گیتى سیاه
بخفتند ترکان و پر مایگان
جهان شد جهانجوى را رایگان
چو بهرام جنگى بخیمه بخفت
همه شب دلش بود با جنگ جفت
چنان دید در خواب بهرام شیر
که ترکان شدندى بجنگش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدى
برو راه بىراه و بسته شدى
همى خواستى از یلان زینهار
پیاده بماندى نبودیش یار
چو بهرام در خیمه تنها بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند
همى راى زد جنگ را با سپاه
برین گونه تا گشت گیتى سیاه
بخفتند ترکان و پر مایگان
جهان شد جهانجوى را رایگان
چو بهرام جنگى بخیمه بخفت
همه شب دلش بود با جنگ جفت
چنان دید در خواب بهرام شیر
که ترکان شدندى بجنگش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدى
برو راه بىراه و بسته شدى
همى خواستى از یلان زینهار
پیاده بماندى نبودیش یار
غمى شد چو از خواب بیدار شد
سر پر هنر پر ز تیمار شد
شب تیره با درد و غم بود جفت
بپوشید آن خواب و با کس نگفت
همانگاه خرّاد برزین ز راه
بیامد که بگریخت از ساوه شاه
همى گفت ازان چاره اندر گریز
ازان لشکر گشن و آن رستخیز
که کس در جهان زان فزونتر سپاه
نبیند که هستند با ساوه شاه
ببهرام گفت از چه سخت ایمنى
نگه کن بدین دام آهرمنى
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران بداد
ز مردى ببخشاى بر جان خویش
که هرگز نیامد چنین کار پیش
بدو گفت بهرام کز شهر تو
ز گیتى نیامد جزین بهر تو
که ماهى فروشند یک سر همه
بتموز تا روزگار دمه
ترا پیشه دامست بر آبگیر
نه مردى بگوپال و شمشیر و تیر
چو خور برزند سر ز کوه سیاه
نمایم ترا جنگ با ساوه شاه
چو برزد سر از چشمه شیر شید
جهان گشت چون روى رومى سپید
بزد ناى رویین و بر شد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپه را بیاراست و خود بر نشست
یکى گرز پر خاش دیده بدست
شمردند بر میمنه سه هزار
زره دار و کار آزموده سوار
فرستاد بر میسره همچنین
سواران جنگى و مردان کین
بیک دست بر بود آذرگشسب
پرستنده فرخ ایزد گشسب
بدست چپش بود پیدا گشسب
که بگذاشتى آب دریا بر اسب
پس پشت ایشان یلان سینه بود
که با جوشن و گرز دیرینه بود
بپیش اندرون بود همدان گشسب
که در نى زدى آتش از اسم اسب
ابا هر یکى سه هزار از یلان
سواران جنگى و جنگ آوران
خروشى بر آمد ز پیش سپاه
که اى گرزداران زرین کلاه
ز لشکر کسى کو گریزد ز جنگ
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
بیزدان که از تن ببرم سرش
بآتش بسوزم تن و پیکرش
ز دو سوى لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
بر آورد ده رش بگل هر دو راه
همى بود خود در میان سپاه
دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست
گزاف زبان ترا تازه نیست
ز لشکر نگه کن برین رزمگاه
چو موى سپیدیم و گاو سیاه
بدین جنگ تنگى بایران شود
بر و بوم ما پاک ویران شود
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغ داران توران گروه
یکى بر خروشید بهرام سخت
ورا گفت کاى بد دل شور بخت
ترا از دواتست و قرطاس بر
ز لشکر که گفتت که مردم شمر
بیامد بخرّاد برزین بگفت
که بهرام را نیست جز دیو جفت
دبیران بجستند راه گریز
بدان تا نبیند کسى رستخیز
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر
تلى بر گزیدند هر دو دبیر
یکى تند بالا بد از رزم دور
بیک سو ز راه سواران تور
برفتند هر دو بران برز راه
که شایست کردن بلشکر نگاه
نهادند بر ترگ بهرام چشم
که تا چون کند جنگ هنگام خشم
چو بهرام جنگى سپه راست کرد
خروشان بیامد ز جاى نبرد
بغلتید در پیش یزدان بخاک
همى گفت کاى داور داد و پاک
گرین جنگ بیداد بینى همى
ز من ساوه را برگزینى همى
دلم را برزم اندر آرام ده
بایرانیان بر ورا کام ده
اگر من ز بهر تو کوشم همى
برزم اندرون سر فروشم همى
مرا و سپاه مرا شاد کن
وزین جنگ ما گیتى آباد کن
خروشان ازان جایگه بر نشست
یکى گرزه گاو پیکر بدست