بهرام چوبینه

فرستادن بهرام چوبینه، پیروز نامه را با سر ساوه شاه نزد هرمزد

شب تیره چون زلف را تاب داد

همان تاب او چشم را خواب داد

پدید آمد آن پرده آبنوس

بر آسود گیتى ز آواز کوس‏

همى گشت گردون شتاب آمدش

شب تیره را دیر یاب آمدش‏

بر آمد یکى زرد کشتى ز آب

بپالود رنج و بپالود خواب‏

سپهبد بیامد فرستاد کس

بنزدیک یاران فریادرس‏

که تا هرک شد کشته از مهتران

بزرگان ترکان و جنگ آوران‏

سرانشان ببرید یک سر ز تن

کسى را که بد مهتر انجمن‏

شب تیره چون زلف را تاب داد

همان تاب او چشم را خواب داد

پدید آمد آن پرده آبنوس

بر آسود گیتى ز آواز کوس‏

همى گشت گردون شتاب آمدش

شب تیره را دیر یاب آمدش‏

بر آمد یکى زرد کشتى ز آب

بپالود رنج و بپالود خواب‏

سپهبد بیامد فرستاد کس

بنزدیک یاران فریادرس‏

که تا هرک شد کشته از مهتران

بزرگان ترکان و جنگ آوران‏

سرانشان ببرید یک سر ز تن

کسى را که بد مهتر انجمن‏

درفشى درفشان پس هر سرى

که بودند ازان جنگیان افسرى‏

اسیران و سرها همه گرد کرد

ببردند ز آوردگاه نبرد

دبیر نویسنده را پیش خواند

ز هر در فراوان سخنها براند

ازان لشکر نامور بى‏شمار

ازان جنبش و گردش روزگار

ازان چاره و جنگ و از هر درى

کجا رفته بد با چنان لشکرى‏

و زان کوشش و جنگ ایرانیان

که نگشاد روزى سوارى میان‏

چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه

گزین کرد گوینده‏اى زان سپاه‏

نخستین سر ساوه بر نیزه کرد

درفشى کجا داشتى در نبرد

سران بزرگان توران زمین

چنان هم درفش سواران چین‏

بفرمود تا بر ستور نوند

بزودى بر شاه ایران برند

اسیران و آن خواسته هرچ بود

همى داشت اندر هرى نابسود

بدان تا چه فرمان دهد شهریار

فرستاد با سر فراوان سوار

همان تا بود نیز دستور شاه

سوى جنگ پرموده بردن سپاه‏

ستور نوند اندر آمد ز جاى

بپیش سواران یکى رهنماى‏

و زان روى ترکان همه برهنه

برفتند بى‏ساز و اسب و بنه‏

رسیدند یک سر بتوران زمین

سواران ترک و دلیران چین‏

چو آمد بپرموده زان آگهى

بینداخت از سر کلاه مهى‏

خروشى برآمد ز ترکان بزار

بران مهتران تلخ شد روزگار

همه سر پر از گرد و دیده پر آب

کسى را نبد خورد و آرام و خواب‏

ازان پس گوانرا بر خویش خواند

بمژگان همى خون دل برفشاند

بپرسید کز لشکر بى‏شمار

که در رزم جستن نکردند کار

چنین داد پاسخ ورا رهنمون

که ما داشتیم آن سپه را زبون‏

چو بهرام جنگى بهنگام کار

نبیند کس اندر جهان یک سوار

ز رستم فزونست هنگام جنگ

دلیران نگیرند پیشش درنگ‏

نبد لشکرش را ز ما صد یکى

نخست از دلیران ما کودکى‏

جهاندار یزدان ورا بر کشید

ازین بیش گویم نباید شنید

چو پرموده بشنید گفتار اوى

پر اندیشه گشتش دل از کار اوى‏

بجوشید و رخسارگان کرد زرد

بدرد دل آهنگ آورد کرد

سپه بودش از جنگیان صد هزار

همه نامدار از در کارزار

ز خرگاه لشکر بهامون کشید

بنزدیکى رود جیحون کشید

و زان پس کجا نامه پهلوان

بیامد بر شاه روشن روان‏

نشسته جهاندار با موبدان

همى گفت کاى نامور بخردان‏

دو هفته بدین بارگاه مهى

نیامد ز بهرام هیچ آگهى‏

چه گویید ازین پس چه شاید بدن

بباید بدین داستانها زدن‏

همانگه که گفت این سخن شهریار

بیامد ز درگاه سالار بار

شهنشاه را زان سخن مژده داد

که جاوید بادا جهاندار شاد

که بهرام بر ساوه پیروز گشت

برزم اندرون گیتى افروز گشت‏

سبک مرد بهرام را پیش خواند

و زان نامدارانش برتر نشاند

فرستاده گفت اى سرافراز شاه

بکام تو شد کام آن رزمگاه‏

انوشه بدى شاد و رامش پذیر

که بخت بداندیش تو گشت پیر

سر ساوه شاهست و کهتر پسر

که فغفور خواندیش ویرا پدر

زده بر سر نیزه‏ها بر درست

همه شهر نظاره آن سرست‏

شهنشاه بشنید بر پاى خاست

بزودى خم آورد بالاى راست‏

همى بود بر پیش یزدان بپاى

همى گفت کاى داور رهنماى‏

بداندیش ما را تو کردى تباه

تویى آفریننده هور و ماه‏

چنان زار و نومید بودم ز بخت

که دشمن نگون اندر آمد ز تخت‏

سپهبد نکرد این نه جنگى سپاه

که یزدان بُد این جنگ را نیک خواه‏

بیاورد ز ان پس صد و سى هزار

ز گنجى که بود از پدر یادگار

سه یک زان نخستین بدرویش داد

پرستندگان را درم بیش داد

سه یک دیگر از بهر آتشکده

همان بهر نوروز و جشن سده‏

فرستاد تا هیربد را دهند

که در پیش آتشکده برنهند

سیم بهره جایى که ویران بود

رباطى که اندر بیابان بود

کند یک سر آباد جوینده مرد

نباشد براه اندرون بیم و درد

ببخشید پس چار ساله خراج

بدرویش و آن را که بد تخت عاج‏

نبشتند پس نامه از شهریار

بهر کشورى سوى هر نامدار

که بهرام پیروز شد بر سپاه

بریدند بى‏بر سر ساوه شاه‏

پرستنده بد شاه در هفت روز

بهشتم چو بفروخت گیتى فروز

فرستاده پهلوان را بخواند

بمهر از بر نامداران نشاند

مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت

درختى بباغ بزرگى بکشت‏

یکى تخت سیمین فرستاد نیز

دو نعلین زرین و هر گونه چیز

ز هیتال تا پیش رود برک

ببهرام بخشید و بنوشت چک‏

بفرمود کان خواسته بر سپاه

ببخش آنچ آوردى از رزمگاه‏

مگر گنج ویژه تن ساوه شاه

که آورد باید بدین بارگاه‏

و ز ان پس تو خود جنگ پرموده ساز

ممان تا شود خصم گردن فراز

هم ایرانیان را فرستاد چیز

نبشته بهر شهر منشور نیز

فرستاده را خلعت آراستند

پس اسب جهان پهلوان خواستند

فرستاده چون پیش بهرام شد

سپهدار ازو شاد و پدرام شد

غنیمت ببخشید پس بر سپاه

جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه‏

فرستاد تا استواران خویش

جهان دیده و نامداران خویش‏

ببردند یک سر بدرگاه شاه

سپهبد سوى جنگ شد با سپاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *