بلاش

رزم سوفراى با خوشنواز

چو آگاهى آمد سوى خوشنواز

بدشت آمد و جنگ را کرد ساز

بپیکند شد رزمگاهى گزید

که چرخ روان روى هامون ندید

وزین روى پر کینه دل سوفزاى

بکردار باد اندر آمد ز جاى‏

چو شب تیره شد پهلوان سپاه

بپیلان آسوده بر بست راه‏

طلایه همى گشت بر هر دو سوى

جهان شد پر آواز پر خاشجوى‏

غو پاسبانان و بانگ جرس

همى آمد از دور بر پیش و پس‏

چنین تا پدید آمد از میغ شید

در و دشت شد چون بلور سپید

چو آگاهى آمد سوى خوشنواز

بدشت آمد و جنگ را کرد ساز

بپیکند شد رزمگاهى گزید

که چرخ روان روى هامون ندید

وزین روى پر کینه دل سوفزاى

بکردار باد اندر آمد ز جاى‏

چو شب تیره شد پهلوان سپاه

بپیلان آسوده بر بست راه‏

طلایه همى گشت بر هر دو سوى

جهان شد پر آواز پر خاشجوى‏

غو پاسبانان و بانگ جرس

همى آمد از دور بر پیش و پس‏

چنین تا پدید آمد از میغ شید

در و دشت شد چون بلور سپید

دو لشکر همى جنگ را ساختند

درفش بزرگى بر افراختند

از آواز گردان پر خاشخر

بدرّید مر اژدها را جگر

هوا دام کرکس شد از پرّ تیر

زمین شد ز خون سران آبگیر

ز هر سو ز مردان تلى کشته بود

کرا از جهان روز برگشته بود

بجنبید بر قلبگه سو فزاى

یکایک سپاه اندر آمد ز جاى‏

و زان روى با تیغ کین خوشنواز

بپیچید و آمد بتنگى فراز

یکى تیغ زد بر سرش سوفزاى

سپاه اندر آمد بتندى ز جاى‏

بجست از کف تیغ زن خوشنواز

بشیب اندر انداخت اسب از فراز

بدید آنک شد روزگارش درشت

عنان را بپیچید و بنمود پشت‏

چو باد دمان از پسش سوفزاى

همى تاخت با نیزه سرگراى‏

بسى کرد زان نامداران اسیر

بسى کشته شد هم بپیکان و تیر

همى تاخت تا پیش لشکر رسید

بره بر بسى کشته و خسته دید

ز بالا نگه کرد پس خوشنواز

سپه را بهامون نشیب و فراز

همه دشت پر کشته و خواسته

شده دشت چون چرخ آراسته‏

سلیح و کمرها و اسب و رهى

ستام و سنان و کلاه مهى‏

همى برد هر کس بر سوفزاى

تلى گشته چون کوه البرز جاى‏

ببخشید یک سر همه بر سپاه

نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه‏

بلشکر چنین گفت کامروز کار

بکام دل ما بد از روزگار

چو خورشید بنماید از چرخ دست

برین دشت خیره نباید نشست‏

بکین شهنشاه ایران شویم

برین دز بکردار شیران شویم‏

همه لشکرش دست بربر زدند

همى هر کسى راى دیگر زدند

برین همنشان تا ز خمّ سپهر

پدید آمد آن زیور تاج مهر

تبیره بر آمد ز پرده سراى

نشست از بر باره بر سوفزاى‏

فرستاده‏اى آمد از خوشنواز

بنزدیک سالار گردن فراز

که از جنگ و پیکار و خون ریختن

نباشد جز از رنج و آویختن‏

دو مرد خردمند نیکو گمان

بدوزخ فرستیم هر دو روان‏

اگر باز جویى ز راه ردى

بدانى که آن کار بد ایزدى‏

نه بر باد شد کشته پیروز شاه

کز اختر سر آمد بدو سال و ماه‏

گنهکار شد زانک بشکست عهد

گزین کرد حنظل بینداخت شهد

کنون بودنى بود و بر ما گذشت

خنک آنک گرد گذشته نگشت‏

اسیران و ز خواسته هرچ بود

ز سیم و زر و گوهر نابسود

ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت

که آن روز بگذاشت پیروز بخت‏

فرستم همه نزد سالار شاه

سرا پرده و گنج و پیل و سپاه‏

چو پیروز گر سوى ایران شوى

بنزدیک شاه دلیران شوى‏

نباشد مرا سوى ایران بسیچ

تو از عهد بهرام گردن مپیچ‏

شهنشاه گیتى ببخشید راست

مرا ترک و چین است و ایران تراست‏

چو بشنید پیغام او سوفزاى

بیاورد لشکر بپرده سراى‏

فرستاده را گفت پیش سپاه

بگوى آنچ بشنیدى از رزمخواه‏

بیامد فرستاده خوشنواز

بگفت آنچ بود آشکارا و راز

چنین گفت لشکر که فرمان تراست

بدین آشتى راى و پیمان تراست‏

بایران نداند کسى از تو به

بما بر تویى شاه و سالار و مه‏

چنین گفت با سرکشان سوفزاى

که امروز ما را جزین نیست راى‏

کزیشان ازین پس نجوییم جنگ

بایران بریم این سپه بى‏درنگ‏

که در دست ایشان بود کى‏قباد

چو فرزند پیروز خسرو نژاد

همان موبد موبدان اردشیر

ز لشکر بزرگان برنا و پیر

اگر جنگ سازیم با خوشنواز

شود کار بى‏سود بر ما دراز

کشد آنک دارد ز ایران اسیر

قباد جهانجوى چون اردشیر

اگر نیستى در میانه قباد

ز موبد نکردى دل و مغز یاد

گر او را ز ترکان بد آید بروى

نماند بایران جز از گفت و گوى‏

یکى ننگ باشد که تا رستخیز

بماند میان دلیران ستیز

فرستاده را نغز پاسخ دهیم

درین آشتى راى فرخ نهیم‏

مگر باز بینیم روى قباد

که بى‏او سر پادشاهى مباد

همان موبد پاک دل اردشیر

کسى را که بینید برنا و پیر

فرستاده را خواند پس پهلوان

سخن گفت با او بشیرین زبان‏

چنین گفت کاین ایزدى بود و بس

جهان بد سگالد نگوید بکس‏

بزرگان ایران که هستند اسیر

قبادست با نامدار اردشیر

دگر هر که دارید بر ناى بند

فرستید سوى منش ارجمند

دگر خواسته هرچ دارید نیز

ز دینار و ز تاج و هر گونه چیز

یکایک فرستید نزدیک من

بپیش بزرگان این انجمن‏

بتاراج و کشتن نیازیم دست

که ما بى‏نیازیم و یزدان پرست‏

ز جیحون بروز دهم بگذریم

و زان پس پیى خاک را نسپریم‏

همه هرچ گفتم ترا گوش دار

چو رفتى یکایک بروبر شمار

فرستاده هم در زمان گشت باز

بیامد گرازان بر خوشنواز

بگفت آنچ بشنید و زو گشت شاد

همانگاه برداشت بند قباد

همان خواسته سر بسر گرد کرد

کجا یافت از خاک و دشت نبرد

همان تخت با تاج پیروز شاه

چو چیز پراگنده آن سپاه‏

فرستاد یک سر سوى سوفزاى

بدست یکى مرد پاکیزه راى‏

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *