خسرو پرویز

نامه نوشتن خسرو به قیصر و پاسخ قیصر و خواستن او دار مسیح

بقیصر یکى نامه فرمود شاه

که بر نِه سزاوار شاهى کلاه‏

که مریم پسر زاد زیبا یکى

که هرگز ندیدى چنو کودکى‏

نشاید مگر دانش و تخت را

و گر در هنر بخشش و بخت را

چو من شادمانم تو شادان بزى

که شاهى و گردنکشى را سزى‏

چو آن نامه نزدیک قیصر رسید

نگه کرد و توقیع پرویز دید

بفرمود تا گاودم بر درش

دمیدند و پر بانگ شد کشورش‏

بقیصر یکى نامه فرمود شاه

که بر نِه سزاوار شاهى کلاه‏

که مریم پسر زاد زیبا یکى

که هرگز ندیدى چنو کودکى‏

نشاید مگر دانش و تخت را

و گر در هنر بخشش و بخت را

چو من شادمانم تو شادان بزى

که شاهى و گردنکشى را سزى‏

چو آن نامه نزدیک قیصر رسید

نگه کرد و توقیع پرویز دید

بفرمود تا گاودم بر درش

دمیدند و پر بانگ شد کشورش‏

ببستند آیین ببى راه و راه

پر آواز شیروى پرویز شاه‏

بر آمد هم آواز رامشگران

همه شهر روم از کران تا کران‏

بدرگاه بردند چندى صلیب

نسیم گلان آمد و بوى طیب‏

بیک هفته زین گونه با رود و مى

ببودند شادان ز شیروى کى‏

بهشتم بفرمود تا کاروان

بیامد بدرگاه با ساروان‏

صد اشتر ز گنج درم بار کرد

چو پنجه شتر بار دینار کرد

ز دیباى زربفت رومى دویست

که گفتى ز زر جامه با رز یکیست‏

چهل خوان زرین پایه بسد

چنان کز در شهر یاران سزد

همان چند زرّین و سیمین دده

بگوهر بر و چشمشان آژده‏

بمریم فرستاد چندى گهر

یکى نرّه طاووس کرده بزر

چه از جامه نرم رومى حریر

ز در و زبرجد یکى آبگیر

همان باژ کشور که تا چار بار

ز دینار رومى هزاران هزار

فرستاده چون مرد رومى چهل

کجا هر چهل بود بیدار دل‏

گوى پیش رو نام او خانگى

که همتا نبودش بفرزانگى‏

همى شد برین گونه با ساروان

شتربار دینار ده کاروان‏

چو آگاهى آمد بپرویز شاه

که پیغمبر قیصر آمد ز راه‏

بفرخ بفرمود تا برنشست

یکى مرزبان بود خسرو پرست‏

که سالار او بود بر نیمروز

گرانمایه گردى و گیتى فروز

برفتند با او سواران شاه

بسر بر نهادند زرّین کلاه‏

چو از دور دید آن سپه خانگى

بپیش اندر آمد به بیگانگى‏

چنین تا بنزدیک شاه آمدند

بران نامور پیشگاه آمدند

چو دیدند زیبا رخ شاه را

بران گونه آراسته گاه را

نهادند همواره سر بر زمین

بروبر همى خواندند آفرین‏

بمالید پس خانگى رخ بخاک

همى گفت کاى داور داد و پاک‏

ز پیروزگر آفرین بر تو باد

مبادى همیشه مگر شاه و راد

بزرگانش از جاى برخاستند

بنزدیک شه جایش آراستند

چنین گفت پس شاه را خانگى

که چون تو که باشد بفرزانگى‏

ز خورشید بر چرخ تابنده تر

ز جان سخنگوى پاینده تر

مبادا جهان بى‏چنین شهریار

برومند بادا برو روزگار

مبیناد کس روز بى‏کام تو

نوشته بخورشید بر نام تو

جهان بى‏سر و افسر تو مباد

بر و بوم بى‏لشکر تو مباد

ز قیصر درود و ز ما آفرین

برین نامور شهریار زمین‏

کسى کو درین سایه شاه شاد

نباشد ورا روشنایى مباد

ابا هدیه و باژ روم آمدم

برین نامبردار بوم آمدم‏

برفتیم با فیلسوفان بهم

بران تا نباشد کس از ما دژم‏

ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز

که با باژ و چیز آفرینست نیز

بخندید از آن پر هنر مرد شاه

نهادند زرّین یکى پیشگاه‏

فرستاد پس چیزها سوى گنج

بدو گفت چندین نبایست رنج‏

بخرّاد برزین چنین گفت شاه

که این نامه بر خوان بپیش سپاه‏

بعنوان نگه کرد مرد دبیر

که گوینده‏یى بود و هم یادگیر

چنین گفت کاین نامه سوى مهست

جهاندار پرویز یزدان پرست‏

جهاندار و بیدار و پدرام شهر

که یزدانش تاج و خرد داد بهر

جهاندار فرزند هرمزد شاه

که زیباى تاج است و زیباى گاه‏

ز قیصر پدر مادر شیر نام

که پاینده بادا بدو نام و کام‏

ابا فر و با برز و پیروز باد

همه روزگارانش نوروز باد

بایران و تورانش بر دست رس

بشاهى مباداش انباز کس‏

همیشه بدل شاد و روشن روان

همیشه خرد پیر و دولت جوان‏

گرانمایه شاهى کیومرتى

همان پور هوشنگ طهمورتى‏

پدر بر پدر و پسر بر پسر

مبادا که این گوهر آید بسر

برین پاک یزدان کند آفرین

بزرگان ملک و بزرگان دین‏

نه چون تو خزان و نه چون تو بهار

نه چون تو بایوان چین برنگار

همه مردمى و همه راستى

مبیناد جانت بد کاستى‏

بایران و توران و هندوستان

همان ترک تا روم و جادوستان‏

ترا داد یزدان بپاکى نژاد

کسى چون تو از پاک مادر نزاد

فریدون چو ایران بایرج سپرد

ز روم و ز چین نام مردى ببرد

برو آفرین کرد روز نخست

دلش را ز کژّى و تارى بشست‏

همه بى‏نیازى و نیک اخترى

بزرگى و مردى و افسونگرى‏

تو گویى که یزدان شما را سپرد

و ز ان دیگران نام مردى ببرد

هنر پرور و راد و بخشنده گنج

ازین تخمه هرگز نبد کس برنج‏

نهادند بر دشمنان باژ و ساو

بداندیشتان بارکش همچو گاو

ز هنگام کسرى نوشین روان

که بادا همیشه روانش جوان‏

که از ژرف دریا بر آورد پى

بران گونه دیوار بیدار کى‏

ز ترکان همه بیشه نارون

بشستند و بى‏رنج گشت انجمن‏

ز دشمن برستند چندى جهان

برو آفرین از کهان و مهان‏

ز تازى و هندى و ایرانیان

ببستند پیشش کمر بر میان‏

روارو چنین تا بمرز خزر

ز ارمینیه تا در باختر

ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ

بزرگان با فرو اورند و تاج‏

همه کهتران شما بوده‏اند

برین بندگى بر گوا بوده اند

که شاهان ز تخم فریدون بدند

دگر یک سر از داد بیرون بدند

بدین خویشى اکنون که من کرده‏ام

بزرگى بدانش بر آورده‏ام‏

بدانگونه شادم که تشنه بر آب

وگر سبزه تیره بر آفتاب‏

جهاندار بیدار فرخ کناد

مرا اندرین روز پاسخ کناد

یکى آرزو خواهم از شهریار

کجا آن سخن نزد او هست خوار

که دار مسیحا بگنج شماست

چو بینید دانید گفتار راست‏

بر آمد برین سالیان دراز

سزد گر فرستد بما شاه باز

بدین آرزو شهریار جهان

ببخشاید از ما کهان و مهان‏

ز گیتى بروبر کنند آفرین

که بى‏تو مبادا زمان و زمین‏

بدان من ز خسرو پذیرم سپاس

نیایش کنم روز و شب در سه پاس‏

همان هدیه و باژ و ساوى که من

فرستم بنزدیک آن انجمن‏

پذیرد پذیرم سپاسى بدان

مبیناد چشم تو روى بدان‏

شود فرخ این جشن و آیین ما

درخشان شود در جهان دین ما

همان روزه پاک یک شنبدى

ز هر در پرستنده ایزدى‏

برو سوکواران بمالند روى

بروبر فراوان بسایند موى‏

شود آن زمان بر دل ما درست

که از کینه دلها بخواهیم شست‏

که بود از گه آفریدون فراز

که با تور و سلم اندر آمد براز

شود کشور آسوده از تاختن

بهر گوشه‏یى کینها ساختن‏

زن و کودک رومیان برده اند

دل ما ز هر گونه آزرده اند

برین خویشى ما جهان رام گشت

همه کار بیهوده پدرام گشت‏

درود جهان آفرین بر تو باد

همان آفرین زمین بر تو باد

چو آن نامه قیصر آمد ببن

جهاندار بشنید چندان سخن‏

ازان نامه شد شاه خرم نهان

برو تازه شد روزگار مهان‏

بسى آفرین کرد بر خانگى

بدو گفت بس کن ز بیگانگى‏

گرانمایه را جایگه ساختند

دو ایوان فرخ بپرداختند

ببردند چیزى که بایست برد

بنزدیک آن مرد بیدار گرد

بیامد بدید آن گزین جایگاه

و زان پس همى بود نزدیک شاه‏

بخوان و نبید و شکار و نشست

همى بود با شاه مهتر پرست‏

برین گونه یک ماه نزدیک شاه

همى بود شادان دل و نیک خواه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن