خسرو پرویز
گفتار اندر بزرگى خسرو پرویز
کنون از بزرگى خسرو سخن
بگویم کنم تازه روز کهن
بران سان بزرگى کس اندر جهان
ندارد بیاد از کهان و مهان
هر آنکس که او دفتر شاه خواند
ز گیتیش دامن بباید فشاند
سزد گر بگویم یکى داستان
که باشد خردمند همداستان
مبادا که گستاخ باشى بدهر
که از پاى زهرش فزونست زهر
مسا با آز و با کینه دست
ز منزل مکن جایگاه نشست
سراى سپنجست با راه و رو
تو گردى کهن دیگر آرند نو
کنون از بزرگى خسرو سخن
بگویم کنم تازه روز کهن
بران سان بزرگى کس اندر جهان
ندارد بیاد از کهان و مهان
هر آنکس که او دفتر شاه خواند
ز گیتیش دامن بباید فشاند
سزد گر بگویم یکى داستان
که باشد خردمند همداستان
مبادا که گستاخ باشى بدهر
که از پاى زهرش فزونست زهر
مسا با آز و با کینه دست
ز منزل مکن جایگاه نشست
سراى سپنجست با راه و رو
تو گردى کهن دیگر آرند نو
یکى اندر آید دگر بگذرد
زمانى بمنزل چمد گر چرد
چو برخیزد آواز طبل رحیل
بخاک اندر آید سر مور و پیل
ز پرویز چون داستانى شگفت
ز من بشنوى یاد باید گرفت
که چندان سزاوارى و دستگاه
بزرگى و اورنگ و فرّ و سپاه
کزان بیشتر نشنوى در جهان
اگر چند پرسى ز دانا مهان
ز توران و ز هند و ز چین و روم
ز هر کشورى کان بد آباد بوم
همى باژ بردند نزدیک شاه
برخشنده روز و شبان سیاه
غلام و پرستنده از هر درى
ز در و ز یاقوت و هر گوهرى
ز دینار و گنجش کرانه نبود
چنو خسرو اندر زمانه نبود
ز شاهین و ز باز و پرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند پیمان اوى
چو خورشید روشن بدى جان اوى
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز بر طاس و ز روم و روس
دگر گنج پر در خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش بکردند و درماندند
دگر آنک نامش همى بشنوى
تو گویى همه دیبه خسروى
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبودى بخشکى و آب
دگر گنج کش خواندى سوخته
کزان گنج بد کشور افروخته
دگر آنک بدُ شادورد بزرگ
که گویند رامشگران سترگ
بزر سرخ گوهر برو بافته
بزر اندرون رشتهها تافته
ز رامشگران سرکش و بار بد
که هرگز نگشتى بآواز بد
بمشکوى زرّین ده و دو هزار
کنیزک بکردار خرّم بهار
دگر پیل بد دو هزار و دویست
که گفتى ازان بر زمین جاى نیست
فغستان چینى و پیل و سپاه
که بر زین زرّین بدى سال و ماه
دگر اسب جنگى ده و شش هزار
دو صد بارگى کان نبد در شمار
ده و دو هزار اشتر بارکش
عمارى کش و گام زن شست و شش
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کار دانان شنید
چنویى بدست یکى پیش کار
تبه شد تو تیمار و تنگى مدار
تو بىرنجى از کارها برگزین
چو خواهى که یابى بداد آفرین
که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ما همى بشمرد
اگر تخت یابى اگر تاج و گنج
وگر چند پوینده باشى برنج
سر انجام جاى تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکى نبایدت کشت