پیروز

بر تخت نشستن پیروز و خشکى هفت سال افتادن بر زمین ایران

بیامد بتخت کیى بر نشست

چنانچون بود شاه یزدان پرست‏

نخستین چنین گفت با مهتران

که اى پر هنر پاک دل سروران‏

همى خواهم از داور بى‏نیاز

که باشد مرا زندگانى دراز

که که را بکه دارم و مه بمه

فراوان خرد باشدم روز به‏

سر مردمى بردبارى بود

سبکسر همیشه بخوارى بود

ستون خرد داد و بخشایشست

در بخشش او را چو آرایشست‏

زبان چرب و گویندگى فرّ اوست

دلیرى و مردانگى پرّ اوست‏

بیامد بتخت کیى بر نشست

چنانچون بود شاه یزدان پرست‏

نخستین چنین گفت با مهتران

که اى پر هنر پاک دل سروران‏

همى خواهم از داور بى‏نیاز

که باشد مرا زندگانى دراز

که که را بکه دارم و مه بمه

فراوان خرد باشدم روز به‏

سر مردمى بردبارى بود

سبکسر همیشه بخوارى بود

ستون خرد داد و بخشایشست

در بخشش او را چو آرایشست‏

زبان چرب و گویندگى فرّ اوست

دلیرى و مردانگى پرّ اوست‏

هران نامور کو ندارد خرد

ز تخت بزرگى کجا بر خورد

خردمند هم نیز جاوید نیست

فرى برتر از فرّ جمشید نیست‏

چو تاجش بماه اندر آمد بمرد

نشست کیى دیگرى را سپرد

نماند برین خاک جاوید کس

ز هر بد بیزدان پناهید و بس‏

همى بود یک سال با داد و پند

خردمند و ز هر بدى بى‏گزند

دگر سال روى هوا خشک شد

بجو اندرون آب چون مشک شد

سه دیگر همان و چهارم همان

ز خشکى نبد هیچ کس شادمان‏

هوا را دهان خشک چون خاک شد

ز تنگى بجو آب تریاک شد

ز بس مردن مردم و چارپاى

پیى را ندیدند بر خاک جاى‏

شهنشاه ایران چو دید آن شگفت

خراج و گزیت از جهان بر گرفت‏

بهر سو که انبار بودش نهان

ببخشید بر کهتران و مهان‏

خروشى بر آمد ز درگاه شاه

که اى نامداران با دستگاه‏

غله هرچ دارید پیدا کنید

ز دینار پیروز گنج آگنید

هر آن کس که دارد نهانى غله

و گر گاو و گر گوسفند و گله‏

بنرخى فروشد که او را هواست

که از خوردنى جانور بى‏نواست‏

بهر کاردارى و خودکامه‏اى

فرستاد تازان یکى نامه‏اى‏

که انبارها برگشایند باز

بگیتى بر آن کس که هستش نیاز

کسى گر بمیرد بنایافت نان

ز برنا و از پیر مرد و زنان‏

بریزم ز تن خون انبار دار

کجا کار یزدان گرفتست خوار

بفرمود تا خانه بگذاشتند

بدشت آمد و دست برداشتند

همى بآسمان اندر آمد خروش

ز بس مویه و درد و زارى و جوش‏

ز کوه و بیابان و ز دشت و غار

ز یزدان همى خواستى زینهار

برین گونه تا هفت سال از جهان

ندیدند سبزى کهان و مهان‏

بهشتم بیامد مه فوردین

بر آمد یکى ابر با آفرین‏

همى در بارید بر خاک خشک

همى آمد از بوستان بوى مشک‏

شده ژاله بر گل چو مل در قدح

همى تافت از ابر قوس قزح‏

زمانه برست از بد بد گمان

بهر جاى بر زه نهاده کمان‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن