شاپور ذو الاكتاف

بر دست شاپور دادن مالکه، دژ طایر و کشته شدن طایر

ز خاور چو خورشید بنمود تاج

گل زرد شد بر زمین رنگ ساج‏

ز گنجورِ دستور بستد کلید

خورش خانه و خمهاى نبید

بدژ در هرانکس که بد مهترى

و زان جنگیان رنج دیده سرى‏

خورشها فرستاد و چندى نبید

هم از بویها نرگس و شنبلید

پرستنده باده را پیش خواند

بخوبى سخنها فراوان براند

بدو گفت کامشب تویى باده ده

بطایر همه باده ساه ده‏

همان تا بدارند باده بدست

بدان تا بخسپند و گردند مست‏

بدو گفت ساقى که من بنده‏ام

بفرمان تو در جهان زنده‏ام‏

ز خاور چو خورشید بنمود تاج

گل زرد شد بر زمین رنگ ساج‏

ز گنجورِ دستور بستد کلید

خورش خانه و خمهاى نبید

بدژ در هرانکس که بد مهترى

و زان جنگیان رنج دیده سرى‏

خورشها فرستاد و چندى نبید

هم از بویها نرگس و شنبلید

پرستنده باده را پیش خواند

بخوبى سخنها فراوان براند

بدو گفت کامشب تویى باده ده

بطایر همه باده ساه ده‏

همان تا بدارند باده بدست

بدان تا بخسپند و گردند مست‏

بدو گفت ساقى که من بنده‏ام

بفرمان تو در جهان زنده‏ام‏

چو خورشید بر باختر گشت زرد

شب تیره گفتش که از راه برد

مى خسروى خواست طایر بجام

نخستین ز غسّانیان برد نام‏

چو بگذشت یک پاس از تیره شب

بیاسود طایر ز بانگ جلب‏

برفتند یک سر سوى خوابگاه

پرستندگان را بفرمود شاه‏

که با کس نگوید سخن جز براز

نهانى در دژ گشادند باز

بدان شاه شاپور خود چشم داشت

از آواز مستان بدل خشم داشت‏

چو شمع از در دژ بیفروخت گفت

که گشتیم با بخت بیدار جفت‏

مر آن ماه رخ را بپرده سراى

بفرمود تا خوب کردند جاى‏

سپه را همه سر بسر گرد کرد

گزین کرد مردان ننگ و نبرد

بباره بر آورد چندى سوار

هر انکس که بود از در کارزار

بدژ در شد و کشتن اندر گرفت

همه گنجهاى کهن بر گرفت‏

سپه بود با طایر اندر حصار

همه مست خفته فزون از هزار

دگر خفته آسیمه برخاستند

بهر جاى جنگى بیاراستند

از یشان کس از بیم ننمود پشت

بسى نامور شاه ایران بکشت‏

چو شد طایر اندر کف او اسیر

بیامد برهنه دوان ناگزیر

بچنگ وى آمد حصار و بنه

گرفتار شد مردم بدتنه‏

ببود آن شب و بامداد پگاه

چو خورشید بنمود زرّین کلاه‏

یکى تخت پیروزه اندر حصار

بآیین نهادند و دادند بار

چو از بار پر دخته شد شهریار

بنزدیک او شد گل نوبهار

ز یاقوت سرخ افسرى بر سرش

درفشان ز زربفت چینى برش‏

بدانست کان جادوى کار اوست

بدو بد رسیدن ز کردار اوست‏

چنین گفت کاى شاه آزاد مرد

نگه کن که فرزند با من چه کرد

چنین هم تو از مهر او چشم دار

ز بیگانگان زین سپس خشم دار

چنین گفت شاپور بد نام را

که از پرده چون دخت بهرام را

بیارى و رسوا کنى دوده را

بر انگیزى آن کین آسوده را

بدژخیم فرمود تا گردنش

زند بآتش اندر بسوزد تنش‏

سر طایر از ننگ در خون کشید

دو کتف وى از پشت بیرون کشید

هر انکس کجا یافتى از عرب

نماندى که با کس گشادى دو لب‏

ز دو دست او دور کردى دو کفت

جهان ماند از کار او در شگفت‏

عرابى ذو الاکتاف کردش لقب

چو از مهره بگشاد کفت عرب‏

و ز انجایگه شد سوى پارس باز

جهانى همه برد پیشش نماز

برین نیز بگذشت چندى سپهر

و زان پس دگرگونه بنمود چهر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *