یزدگرد سوم

نامه رستم به سعد وقاص

فرستاده نیز چون برق و رعد

فرستاد تازان بنزدیک سعد

یکى نامه‏یى بر حریر سپید

نویسنده بنوشت تابان چو شید

بعنوان بر از پور هرمزد شاه

جهان پهلوان رستم نیک خواه‏

سوى سعد وقّاص جوینده جنگ

جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ‏

سر نامه گفت از جهاندار پاک

بباید که باشیم با بیم و باک‏

کزویست بر پاى گردان سپهر

همه پادشاهیش دادست و مهر

ازو باد بر شهریار آفرین

که زیباى تاجست و تخت و نگین‏

فرستاده نیز چون برق و رعد

فرستاد تازان بنزدیک سعد

یکى نامه‏یى بر حریر سپید

نویسنده بنوشت تابان چو شید

بعنوان بر از پور هرمزد شاه

جهان پهلوان رستم نیک خواه‏

سوى سعد وقّاص جوینده جنگ

جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ‏

سر نامه گفت از جهاندار پاک

بباید که باشیم با بیم و باک‏

کزویست بر پاى گردان سپهر

همه پادشاهیش دادست و مهر

ازو باد بر شهریار آفرین

که زیباى تاجست و تخت و نگین‏

که دارد بفرّ اهرمن را ببند

خداوند شمشیر و تاج بلند

بپیش آمد این ناپسندیده کار

به بیهوده این رنج و این کار زار

بمن بازگوى آنک شاه تو کیست

چه مردى و آیین و راه تو چیست‏

بنزد که جویى همى دستگاه

برهنه سپهبد برهنه سپاه‏

بنانى تو سیرى و هم گرسنه

نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه‏

بایران ترا زندگانى بس است

که تاج و نگین بهر دیگر کس است‏

که با پیل و گنجست و با فر و جاه

پدر بر پدر نامبردار شاه‏

بدیدار او بر فلک ماه نیست

ببالاى او بر زمین شاه نیست‏

هرانگه که در بزم خندان شود

گشاده لب و سیم دندان شود

ببخشد بهاى سر تازیان

که بر گنج او زان نیاید زیان‏

سگ و یوز و بازش ده و دو هزار

که با زنگ زرّند و با گوشوار

بسالى همه دشت نیزه وران

نیابند خورد از کران تا کران‏

که او را بباید بیوز و بسگ

که در دشت نخچیر گیرد بتگ‏

سگ و یوز او بیشتر زان خورد

که شاه آن بچیزى همى نشمرد

شما را بدیده درون شرم نیست

ز راه خرد مهر و آزرم نیست‏

بدان چهره و زاد و آن مهر و خوى

چنین تاج و تخت آمدت آرزوى‏

جهان گر بر اندازه جویى همى

سخن بر گزافه نگویى همى‏

سخن گوى مردى بر ما فرست

جهان دیده و گرد و زیبا فرست‏

بدان تا بگوید که راى تو چیست

بتخت کیان رهنماى تو کیست‏

سوارى فرستیم نزدیک شاه

بخواهیم ازو هرچ خواهى بخواه‏

تو جنگ چنان پادشاهى مجوى

که فرجام کار انده آید بروى‏

نبیره جهاندار نوشین روان

که با داد او پیر گردد جوان‏

پدر بر پدر شاه و خود شهریار

زمانه ندارد چنو یادگار

جهانى مکن پر ز نفرین خویش

مشو بدگمان اندر آیین خویش‏

بتخت کیان تا نباشد نژاد

نجوید خداوند فرهنگ و داد

نگه کن بدین نامه پندمند

مکن چشم و گوش و خرد را ببند

چو نامه بمهر اندر آمد بداد

به پیروز شاپور فرخ نژاد

بر سعد وقاص شد پهلوان

از ایران بزرگان روشن روان‏

همه غرقه در جوشن و سیم و زر

سپرهاى زرّین و زرّین کمر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن