تهمورث

طهمورس‏ پادشاهى طهمورس دیوبند سى سال بود

پسر بد مر او را یکى هوشمند

گرانمایه طهمورث دیوبند

بیامد بتخت پدر بر نشست

بشاهى کمر بر میان بر ببست‏

همه موبدان را ز لشکر بخواند

بخوبى چه مایه سخنها براند

چنین گفت کامروز تخت و کلاه

مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه‏

جهان از بدیها بشویم براى

پس آنگه کنم در گهى گرد پاى‏

ز هر جاى کوته کنم دست دیو

که من بود خواهم جهان را خدیو

هر آن چیز کاندر جهان سودمند

کنم آشکارا گشایم ز بند

پس از پشت میش و بره پشم و موى

برید و برشتن نهادند روى‏

پسر بد مر او را یکى هوشمند

گرانمایه طهمورث دیوبند

بیامد بتخت پدر بر نشست

بشاهى کمر بر میان بر ببست‏

همه موبدان را ز لشکر بخواند

بخوبى چه مایه سخنها براند

چنین گفت کامروز تخت و کلاه

مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه‏

جهان از بدیها بشویم براى

پس آنگه کنم در گهى گرد پاى‏

ز هر جاى کوته کنم دست دیو

که من بود خواهم جهان را خدیو

هر آن چیز کاندر جهان سودمند

کنم آشکارا گشایم ز بند

پس از پشت میش و بره پشم و موى

برید و برشتن نهادند روى‏

بکوشش از و کرد پوشش براى

بگستردنى بد هم او رهنماى‏

ز پویندگان هر چه بد تیز رو

خورش کردشان سبزه و کاه و جو

رمنده ددان را همه بنگرید

سیه گوش و یوز از میان برگزید

بچاره بیاوردش از دشت و کوه

ببند آمدند آنکه بد زان گروه‏

ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز

چو باز و چو شاهین گردن فراز

بیاورد و آموختن‏شان گرفت

جهانى بدو مانده اندر شگفت‏

چو این کرده شد ماکیان و خروس

کجا بر خروشد گه زخم کوس‏

بیاورد و یک سر بمردم کشید

نهفته همه سودمندش گزید

بفرمودشان تا نوازند گرم

نخوانندشان جز بآواز نرم‏

چنین گفت کاین را ستایش کنید

جهان آفرین را نیایش کنید

که او دادمان بر ددان دستگاه

ستایش مر او را که بنمود راه‏

مر او را یکى پاک دستور بود

که رایش ز کردار بد دور بود

خنیده بهر جاى شهرسپ نام

نزد جز بنیکى بهر جاى گام‏

همه روز بسته ز خوردن دو لب

بپیش جهاندار بر پاى شب‏

چنان بر دل هر کسى بود دوست

نماز شب و روزه آیین اوست‏

سر مایه بُد اختر شاه را

در بسته بُد جان بدخواه را

همه راه نیکى نمودى بشاه

همه راستى خواستى پایگاه

چنان شاه پالوده گشت از بدى

که تابید از و فرّه ایزدى‏

برفت اهرمن را بافسون ببست

چو بر تیز رو بارگى بر نشست‏

زمان تا زمان زینش بر ساختى

همى گرد گیتیش بر تاختى‏

چو دیوان بدیدند کردار او

کشیدند گردن ز گفتار او

شدند انجمن دیو بسیار مر

که پر دخته مانند از و تاج و فرّ

چو طهمورث آگه شد از کارشان

بر آشفت و بشکست بازارشان‏

بفرّ جهاندار بستش میان

بگردن بر آورد گرز گران‏

همه نره دیوان و افسونگران

برفتند جادو سپاهى گران

دمنده سیه دیوشان پیش رو

همى باسمان بر کشیدند غو

جهاندار طهمورث بافرین

بیامد کمر بسته جنگ و کین

یکایک بیاراست با دیو جنگ

نبد جنگشان را فراوان درنگ‏

از یشان دو بهره بافسون ببست

دگرشان بگرز گران کرد پست‏

کشیدندشان خسته و بسته خوار

بجان خواستند آن زمان زینهار

که ما را مکش تا یکى نو هنر

بیاموزى از ماکت آید ببر

کى نامور دادشان زینهار

بدان تا نهانى کنند آشکار

چو آزاد گشتند از بند او

بجستند ناچار پیوند او

نبشتن بخسرو بیاموختند

دلش را بدانش بر افروختند

نبشتن یکى نه که نزدیک سى

چه رومى چه تازى و چه پارسى‏

چه سغدى چه چینى و چه پهلوى

ز هر گونه کان همى بشنوى

جهاندار سى سال ازین بیشتر

چه گونه پدید آوریدى هنر

برفت و سر آمد برو روزگار

همه رنج او ماند از و یادگار

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *