ضحاک

داستان ضحاک با پدرش

یکى مرد بود اندر آن روزگار

ز دشت سواران نیزه گذار

گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد

ز ترس جهاندار با باد سرد

که مرداس نام گرانمایه بود

بداد و دهش برترین پایه بود

مر او را ز دوشیدنى چارپاى

ز هر یک هزار آمدندى بجاى‏

همان گاو دوشا بفرمانبرى

همان تازى اسب گزیده مرى

بز و میش بد شیرور همچنین

بدوشیزگان داده بد پاک دین

یکى مرد بود اندر آن روزگار

ز دشت سواران نیزه گذار

گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد

ز ترس جهاندار با باد سرد

که مرداس نام گرانمایه بود

بداد و دهش برترین پایه بود

مر او را ز دوشیدنى چارپاى

ز هر یک هزار آمدندى بجاى‏

همان گاو دوشا بفرمانبرى

همان تازى اسب گزیده مرى

بز و میش بد شیرور همچنین

بدوشیزگان داده بد پاک دین

بشیر آن کسى را که بودى نیاز

بدان خواسته دست بردى فراز

پسر بد مر این پاک دل را یکى

کش از مهر بهره نبود اندکى‏

جهانجوى را نام ضحاک بود

دلیر و سبکسار و ناپاک بود

کجا بیوراسپش همى خواندند

چنین نام بر پهلوى راندند

کجا بیور از پهلوانى شمار

بود بر زبان درى ده هزار

ز اسپان تازى بزرین ستام

ورا بود بیور که بردند نام‏

شب و روز بودى دو بهره بزین

ز روى بزرگى نه از روى کین‏

چنان بد که ابلیس روزى پگاه

بیامد بسان یکى نیک خواه‏

دل مهتر از راه نیکى ببرد

جوان گوش گفتار او را سپرد

بدو گفت پیمانت خواهم نخست

پس آنگه سخن برگشایم درست‏

جوان نیک‏دل گشت فرمانش کرد

چنانچون بفرمود سوگند خورد

که راز تو با کس نگویم ز بن

ز تو بشنوم هر چه گوئى سخن‏

بدو گفت جز تو کسى کدخداى

چه باید همى با تو اندر سراى‏

چه باید پدر کش پسر چون تو بود

یکى پندت از من بباید شنود

زمانه برین خواجه سالخورد

همى دیر ماند تو اندر نورد

بگیر این سرمایه ور جاه او

ترا زیبد اندر جهان گاه او

برین گفته من چو دارى وفا

جهاندار باشى یکى پادشا

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد

ز خون پدر شد دلش پر ز درد

بابلیس گفت این سزاوار نیست

دگر گوى کین از در کار نیست‏

بدو گفت گر بگذرى زین سخن

بتابى ز سوگند و پیمان من‏

بماند بگردنت سوگند و بند

شوى خوار و ماند پدرت ارجمند

سر مرد تازى بدام آورید

چنان شد که فرمان او برگزید

بپرسید کین چاره با من بگوى

نتابم ز راى تو من هیچ روى‏

بدو گفت من چاره سازم ترا

بخورشید سر بر فرازم ترا

مر آن پادشا را در اندر سراى

یکى بوستان بود بس دلگشاى‏

گرانمایه شبگیر بر خاستى

ز بهر پرستش بیاراستى‏

سر و تن بشستى نهفته بباغ

پرستنده با او ببردى چراغ‏

بیاورد وارونه ابلیس بند

یکى ژرف چاهى بره بر بکند

پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه

بخاشاک پوشید و بسترد راه‏

سر تازیان مهتر نامجوى

شب آمد سوى باغ بنهاد روى‏

بچاه اندر افتاد و بشکست پست

شد آن نیک‏دل مرد یزدان پرست‏

بهر نیک و بد شاه آزاد مرد

بفرزند بر نازده باد سرد

همى پروریدش بناز و برنج

بدو بود شاد و بدو داد گنج‏

چنان بدگهر شوخ فرزند او

بگشت از ره داد و پیوند او

بخون پدر گشت همداستان

ز دانا شنیدم من این داستان‏

که فرزند بد گر شود نرّه شیر

بخون پدر هم نباشد دلیر

مگر در نهانش سخن دیگرست

پژوهنده را راز با مادرست‏

فرومایه ضحاک بیدادگر

بدین چاره بگرفت جاى پدر

بسر بر نهاد افسر تازیان

بریشان ببخشید سود و زیان

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن

یکى بند بد را نو افگند بن‏

بدو گفت گر سوى من تافتى

ز گیتى همه کام دل یافتى‏

اگر همچنین نیز پیمان کنى

نپیچى ز گفتار و فرمان کنى‏

جهان سر بسر پادشاهى تراست

دد و مردم و مرغ و ماهى تراست‏

چو این کرده شد ساز دیگر گرفت

یکى چاره کرد از شگفتى شگفت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن