آواز آفتاب
در سفر آن سوها
ایوان تهی است ، و باغ از یاد مسافر سرشار.
در درهء آفتاب ، سر برگرفته ای:
کنار بالش تو ، بید سایه فکن از پا در آمده است.
دوری، تو از آن سوی شقایق دوری.
در خیرگی بوته ها ، کو سایه لبخندی که گذر کند ؟
از شکاف اندیشه ، کو نسیمی که درون آید ؟
سنگریزه رود ، برگونه تو می لغزد.
شبنم جنگل دور، سیمای ترا می رباید.
ترا از تو ربوده اند، و این تنهایی ژرف است.
می گریی، و در بیراهه زمزمه ای سرگردان می شوی.
.