آواز آفتاب

غبار لبخند

می تراوید آفتاب از بوته ها.

دیدمش در دشت های نم زده

مست اندوه تماشا ، یار باد،

مویش افشان ، گونه اش شبنم زده.

 

لاله ای دیدیم – لبخندی به دشت-

پرتویی در آب روشن ریخته.

او صدا را در شیار باد ریخت:

«جلوه اش با بوی خاک آمیخته.»

 

رود، تابان بود و او موج صدا:

«خیره شد چشمان ما در رود وهم.»

پرده روشن بود ، او تاریک خواند:

« طرح ها در دست دارد دود وهم.»

 

چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:

«آفت پژمردگی نزدیک او.»

دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور.

سایه می زد خنده تاریک او.

.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن