جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب
نامه خسرو به کاوس به نوید پیروزى
ابا هدیه و نامه مهتران
شده یک بیک شاه را چاکران
دبیر نویسنده را پیش خواند
سخن هر چه بایست با او براند
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدان کو زمین از بدیها بشست
چنان اختر خفته بیدار کرد
سر جادوان را نگونسار کرد
توانایى و دانش و داد ازوست
بگیتى ستم یافته شاد ازوست
دگر گفت کز بخت کاوس کى
بزرگ و جهان دیده و نیک پى
گشاده شد آن گنگ افراسیاب
سر بخت او اندر آمد بخواب
بیک رزمگاه از نبرده سران
سر افراز با گرزهاى گران
ابا هدیه و نامه مهتران
شده یک بیک شاه را چاکران
دبیر نویسنده را پیش خواند
سخن هر چه بایست با او براند
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدان کو زمین از بدیها بشست
چنان اختر خفته بیدار کرد
سر جادوان را نگونسار کرد
توانایى و دانش و داد ازوست
بگیتى ستم یافته شاد ازوست
دگر گفت کز بخت کاوس کى
بزرگ و جهان دیده و نیک پى
گشاده شد آن گنگ افراسیاب
سر بخت او اندر آمد بخواب
بیک رزمگاه از نبرده سران
سر افراز با گرزهاى گران
همانا که افگنده شد صد هزار
بگلزریون در یکى کارزار
و ز آن پس بر آمد یکى باد سخت
که برکند شاداب بیخ درخت
بآب اندر افتاد چندى سپاه
که جستند بر ما یکى دستگاه
بآوردگه در چنان شد سوار
که از ما یکى را دو صد شد شکار
و ز آن جایگه رفت ببهشت گنگ
حصارى پر از مردم و جاى تنگ
بجنگ حصار اندرون سى هزار
همانا که شد کشته در کارزار
همان بد که بیداد گر بود مرد
و را دانش و بخت یارى نکرد
همه روى کشور سپه گسترید
شدست او کنون از جهان ناپدید
ازین پس فرستم بشاه آگهى
ز روزى که باشد مرا فرهى
ازان پس بیامد بشادى نشست
پرى روى پیش اندرون مى بدست
ببد تا بهار اندر آورد روى
جهان شد بهشتى پر از رنگ و بوى
همه دشت چون پرنیان شد برنگ
هوا گشت بر سان پشت پلنگ
گرازیدن گور و آهو بدشت
بدین گونه بر چند خوشى گذشت
بنخچیر یوزان و پرّنده باز
همه مشکبویان بتان طراز
همه چارپایان بکردار گور
پراگنده و آگنده کردن بزور
بگردن بکردار شیران نر
بسان گوزنان بگوش و بسر
ز هر سو فرستاده کار آگهان
همى جست پیدا ز کار جهان