جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

پاسخ فرستادن کى‏خسرو به افراسیاب

چو بشنید قارن سخنهاى نغز

از ان نامور بخرد پاک مغز

بیامد بر شاه ایران بگفت

که پیغامها با خرد بود جفت‏

چو بشنید خسرو ز قارن سخن

بیاد آمدش گفتهاى کهن‏

بخندید خسرو ز کار نیا

از آن جستن چاره و کیمیا

از آن پس چنین گفت کافراسیاب

پشیمان شدست از گذشتن ز آب‏

و را چشم بى‏آب و لب پر سخن

مرا دل پر از دردهاى کهن‏

بکوشد که تا دل بپیچاندم

ببیشئى لشکر بترساندم‏

چو بشنید قارن سخنهاى نغز

از ان نامور بخرد پاک مغز

بیامد بر شاه ایران بگفت

که پیغامها با خرد بود جفت‏

چو بشنید خسرو ز قارن سخن

بیاد آمدش گفتهاى کهن‏

بخندید خسرو ز کار نیا

از آن جستن چاره و کیمیا

از آن پس چنین گفت کافراسیاب

پشیمان شدست از گذشتن ز آب‏

و را چشم بى‏آب و لب پر سخن

مرا دل پر از دردهاى کهن‏

بکوشد که تا دل بپیچاندم

ببیشئى لشکر بترساندم‏

بدان گه که گردنده چرخ بلند

نگردد ببایست روز گزند

کنون چاره ما جزین نیست روى

که من دل پر از کین شوم پیش اوى‏

بگردم بآورد با او بجنگ

بهنگام کوشش نسازم درنگ‏

همه بخردان و ردان سپاه

بآواز گفتند کین نیست راه‏

جهان دیده پر دانش افراسیاب

جز از چاره جستن نبیند بخواب‏

نداند جز از تنبل و جادویى

فریب و بد اندیشى و بد خویى‏

ز لشکر کنون شیده را برگزید

که این دید بند بدى را کلید

همى خواهد از شاه ایران نبرد

بدان تا کند روز ما را بدرد

تو بر تیزئ او دلیرى مکن

از ایران و ز تاج سیرى مکن‏

و گر شیده از شاه جوید نبرد

بآورد گستاخ با او مگرد

بدست تو گر شیده گردد تباه

یکى نامور کم شود زان سپاه‏

و گر دور از ایدر تو گردى هلاک

ز ایران بر آید یکى تیره خاک‏

یکى زنده از ما نماند بجاى

نه شهر و بر و بوم ایران بپاى‏

کسى نیست ما را ز تخم کیان

که کین را ببندد کمر بر میان‏

نیاى تو پیرى جهان دیده است

بتوران و چین در پسندیده است‏

همى پوزش آرد بدین بد که کرد

ز بیچارگى جست خواهد نبرد

همى گوید اسبان و گنج درم

که بنهاد تور از پى زادشم‏

همان تخت شاهى و تاج سران

کمرهاى زرّین و گرز گران‏

سپارد بگنج تو از گنج خویش

همى باز خرّد بدین رنج خویش‏

هران شهر کز مرز ایران نهى

همى کرد خواهد ز ترکان تهى‏

بایران خرامیم پیروز و شاد

ز کار گذشته نگیریم یاد

برین گفته بودند پیر و جوان

جز از نامور رستم پهلوان‏

که رستم همى ز آشتى سر بگاشت

ز درد سیاوش بدل کینه داشت‏

همى لب بدندان بخایید شاه

همى کرد خیره بدیشان نگاه‏

و زان پس چنین گفت کین نیست راه

بایران خرامیم زین رزمگاه‏

کجا آن همه رسم و سوگند ما

همان بدره و گفته و پند ما

چو بر تخت بر زنده افراسیاب

بماند جهان گردد از وى خراب‏

بکاوس یک سر چه پوزش بریم

بدین دیدگان چون بدو بنگریم‏

شنیدى که بر ایرج نیکبخت

چه آمد بتور از پى تاج و تخت‏

سیاوش را نیز بر بى‏گناه

بکشت از پى گنج و تخت و کلاه‏

فریبنده ترکى از آن انجمن

بیامد خرامان بنزدیک من‏

گر از من همى جست خواهد نبرد

شما را چرا شد چنین روى زرد

همى از شما این شگفت آیدم

همان کین پیشین بیفزایدم‏

گمانى نبردم که ایرانیان

گشایند جاوید زین کین میان‏

کسى را ندیدم ز ایران سپاه

که افگنده بود اندرین رزمگاه‏

که از جنگ ایشان گرفتى شتاب

بگفت فریبنده افراسیاب‏

چو ایرانیان این سخنها ز شاه

شنیدند و پیچان شدند از گناه‏

گرفتند پوزش که ما بنده‏ایم

هم از مهربانى سر افگنده‏ایم‏

نخواهد شهنشاه جز نام نیک

و گر کارها را سر انجام نیک‏

ستوده جهاندار برتر منش

نخواهد که بر ما بود سرزنش‏

که گویند از ایران سوارى نبود

که یارست باشیده رزم آزمود

که آمد سوارى بدشت نبرد

جز از شاهشان این دلیرى نکرد

نخواهد مگر خسرو موبدان

که بر ما بود ننگ تا جاودان‏

بدیشان چنین پاسخ آورد شاه

که اى موبدان نماینده راه‏

بدانید کین شیده روز نبرد

پدر را ندارد بهامون بمرد

سلیحش پدر کرده از جادویى

ز کژّى و بى‏راهى و بد خویى‏

نباشد سلیح شما کارگر

بدان جوشن و خود و پولاد بر

همان اسبش از باد دارد نژاد

بدل همچو شیر و برفتن چو باد

کسى را که یزدان ندادست فر

نباشدش با چنگ او پاى و پر

همان با شما او نیاید بجنگ

ز فرّ و نژاد خود آیدش ننگ‏

نبیره فریدون و پور قباد

دو جنگى بود یک دل و یک نهاد

بسوزم برو تیره جان پدرش

چو کاوس را سوخت او بر پسرش‏

دلیران و شیران ایران زمین

همه شاه را خواندند آفرین‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن