جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

رزم کى‏خسرو با شیده پسر افراسیاب

چو روشن شد آن چادر لاژورد

جهان شد بکردار یاقوت زرد

نشست از بر اسب جنگى پشنگ

ز باد جوانى سرش پر ز جنگ‏

بجوشن بپوشید روشن برش

ز آهن کلاه کیان بر سرش‏

درفشش یکى ترک جنگى بچنگ

خرامان بیامد بسان پلنگ‏

چو آمد بنزدیک ایران سپاه

یکى نامدارى بشد نزد شاه‏

که آمد سوارى میان دو صف

سر افراز و جوشان و تیغى بکف‏

بخندید ازو شاه و جوشن بخواست

درفش بزرگى بر آورد راست‏

چو روشن شد آن چادر لاژورد

جهان شد بکردار یاقوت زرد

نشست از بر اسب جنگى پشنگ

ز باد جوانى سرش پر ز جنگ‏

بجوشن بپوشید روشن برش

ز آهن کلاه کیان بر سرش‏

درفشش یکى ترک جنگى بچنگ

خرامان بیامد بسان پلنگ‏

چو آمد بنزدیک ایران سپاه

یکى نامدارى بشد نزد شاه‏

که آمد سوارى میان دو صف

سر افراز و جوشان و تیغى بکف‏

بخندید ازو شاه و جوشن بخواست

درفش بزرگى بر آورد راست‏

یکى ترگ زرّین بسر بر نهاد

درفشش برهّام گودرز داد

همه لشکرش زار و گریان شدند

چو بر آتش تیز بریان شدند

خروشى بر آمد که اى شهریار

بآهن تن خویش رنجه مدار

شهان را همه تخت بودى نشست

که بر کین کمر بر میان تو بست‏

که جز خاک تیره نشستن مباد

بهیچ آرزو کام و دستش مباد

سپهدار با جوشن و گرز و خود

بلشکر فرستاد چندى درود

که یک تن مجنبید زین رزمگاه

چپ و راست و قلب و جناح سپاه‏

نباید که جوید کسى جنگ و جوش

برهّام گودرز دارید گوش‏

چو خورشید بر چرخ گردد بلند

ببینید تا بر که آید گزند

شما هیچ دل را مدارید تنگ

چنینست آغاز و فرجام جنگ‏

گهى بر فراز و گهى در نشیب

گهى شادکامى گهى در نهیب‏

بر انگیخت شبرنگ بهزاد را

که دریافتى روز تگ باد را

میان بسته با نیزه و خود و گبر

همى گرد اسبش بر آمد بابر

میان دو صف شیده او را بدید

یکى باد سرد از جگر برکشید

بدو گفت پور سیاوش رد

توى اى پسندیده پر خرد

نبیره جهاندار توران سپاه

که ساید همى ترگ بر چرخ ماه‏

جز آنى که بر تو گمانى برد

جهان دیده‏یى کو خرد پرورد

اگر مغز بودیت با خال خویش

نکردى چنین جنگ را دست پیش‏

اگر جنگ جویى ز پیش سپاه

برو دور بگزین یکى رزمگاه‏

کز ایران و توران نبینند کس

نخواهیم یاران فریاد رس‏

چنین داد پاسخ بدو شهریار

که اى شیر درنده در کار زار

منم داغ دل پور آن بى‏گناه

سیاوش که شد کشته بر دست شاه‏

بدین دشت از ایران بکین آمدم

نه از بهر گاه و نگین آمدم‏

ز پیش پدر چون که برخاستى

ز لشکر نبرد مرا خواستى‏

مرا خواستى کس نبودى روا

که پیشت فرستادمى ناسزا

کنون آرزو کن یکى رزمگاه

بدیدار دور از میان سپاه‏

نهادند پیمان که از هر دو روى

بیارى نیاید کسى کینه‏جوى‏

هم اینها که دارند با ما درفش

ز بد روى ایشان نگردد بنفش‏

برفتند هر دو ز لشکر بدور

چنانچون شود مرد شادان بسور

بیابان که آن از در رزم بود

بدانجایگه مرز خوارزم بود

رسیدند جایى که شیر و پلنگ

بدان شخّ بى‏آب ننهاد چنگ‏

نپرّید بر آسمانش عقاب

ازو بهره شخّ و بهرى سراب‏

نهادند آوردگاهى بزرگ

دو اسب و دو جنگى بسان دو گرگ‏

سواران چو شیران آخته زهار

که باشند پر خشم روز شکار

بگشتند با نیزه‏هاى دراز

چو خورشید تابنده گشت از فراز

نماند ایچ بر نیزه‏هاشان سنان

پر از آب برگستوان و عنان‏

برومى عمود و بشمشیر و تیر

بگشتند با یکدیگر ناگزیر

زمین شد ز گرد سواران سیاه

نگشتند سیر اندر آوردگاه‏

چو شیده دل و زور خسرو بدید

ز مژگان سرشکش برخ بر چکید

بدانست کان فرّه ایزدیست

ازو بر تن خویش باید گریست‏

همان اسبش از تشنگى شد غمى

بنیروى مرد اندر آمد کمى‏

چو درمانده شد با دل اندیشه کرد

که گر شاه را گویم اندر نبرد

بیا تا بکشتى پیاده شویم

ز خوى هر دو آهار داده شویم‏

پیاده نگردد که عار آیدش

ز شاهى تن خویش خوار آیدش‏

بدین چاره‏گر زو نیابم رها

شدم بى‏گمان در دم اژدها

بدو گفت شاها بتیغ و سنان

کند هر کسى جنگ و پیچد عنان‏

پیاده به آید که جوییم جنگ

بکردار شیران بیازیم چنگ‏

جهاندار خسرو هم اندر زمان

بدانست اندیشه بد گمان‏

بدل گفت کین شیر با زور و چنگ

نبیره فریدون و پور پشنگ‏

گر آسوده گردد تن آسان کند

بسى شیر دل را هراسان کند

اگر من پیاده نگردم بجنگ

به ایرانیان بر کند جاى تنگ‏

بدو گفت رهّام کاى تاجور

بدین کار ننگى مگردان گهر

چو خسرو پیاده کند کارزار

چه باید برین دشت چندین سوار

اگر پاى بر خاک باید نهاد

من از تخم کشواد دارم نژاد

بمان تا شوم پیش او جنگ ساز

نه شاه جهاندار گردن فراز

برهّام گفت آن زمان شهریار

که اى مهربان پهلوان سوار

چو شیده دلاور ز تخم پشنگ

چنان دان که با تو نیاید بجنگ‏

ترا نیز با رزم او پاى نیست

بترکان چنو لشکر آراى نیست‏

یکى مرد جنگى فریدون نژاد

که چون او دلاور ز مادر نزاد

نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ

پیاده بسازیم جنگ پلنگ‏

و زان سو بر شیده شد ترجمان

که دورى گزین از بد بد گمان‏

جز از بازگشتن ترا راى نیست

که با جنگ خسرو ترا پاى نیست‏

بهنگام کردن ز دشمن گریز

به از کشتن و جستن رستخیز

بدان نامور ترجمان شیده گفت

که آورد مردان نشاید نهفت‏

چنان دان که تا من ببستم کمر

همى بر فرازم بخورشید سر

بدین زور و این فره و دستبرد

ندیدم بآوردگه نیز گرد

و لیکن ستودان مرا از گریز

به آید چو گیرم بکارى ستیز

هم از گردش چرخ بر بگذریم

و گر دیده اژدها بسپرم‏

گر ایدر مرا هوش بر دست اوست

نه دشمن ز من باز دارد نه دوست‏

ندانم من این زور مردى ز چیست

برین نامور فرّه ایزدیست‏

پیاده مگر دست یابم بدوى

بپیکار خون اندر آرم بجوى‏

بشیده چنین گفت شاه جهان

که اى نامدار از نژاد مهان‏

ز تخم کیان بى‏گمان کس نبود

که هرگز پیاده نبرد آزمود

و لیکن ترا گر چنینست کام

نپیچم ز راى تو هرگز لگام‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن