جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب
گذشتن خسرو به جیحون
چو کىخسرو آمد برین روى آب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
سپه چون گذر کرد زان سوى رود
فرستاد زان پس بهر کس درود
کزین آمدن کس مدارید باک
بخواهید ما را ز یزدان پاک
گرانمایه گنجى بدرویش داد
کسى را کزو شاد بد بیش داد
و ز آنجا بیامد سوى شهر سغد
یکى نو جهان دید رسته ز چغد
ببخشید گنجى بران شهر نیز
همى خواست کآباد گردد بچیز
بهر منزلى زینهارى سوار
همى آمدندى بر شهریار
چو کىخسرو آمد برین روى آب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
سپه چون گذر کرد زان سوى رود
فرستاد زان پس بهر کس درود
کزین آمدن کس مدارید باک
بخواهید ما را ز یزدان پاک
گرانمایه گنجى بدرویش داد
کسى را کزو شاد بد بیش داد
و ز آنجا بیامد سوى شهر سغد
یکى نو جهان دید رسته ز چغد
ببخشید گنجى بران شهر نیز
همى خواست کآباد گردد بچیز
بهر منزلى زینهارى سوار
همى آمدندى بر شهریار
ازان پس چو آگاهى آمد بشاه
ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه
که آمد بنزدیک او گلگله
ابا لشکرى چون هژبر یله
که از تخم تورست پر کین و درد
بجوید همى روزگار نبرد
فرستاد بهرى ز گردان بچاج
که جوید همى تخت ترکان و تاج
سپاهى بسوى بیابان سترگ
فرستاد سالار ایشان طورگ
پذیرفت زین هر یکى جنگ شاه
که بر نامداران ببندند راه
جهاندار کىخسرو آن خوار داشت
خرد را باندیشه سالار داشت
سپاهى که از بردع و اردبیل
بیامد بفرمود تا خیل خیل
بیایند و بر پیش او بگذرند
رد و موبد و مرزبان بشمرند
برفتند و سالارشان گستهم
که در جنگ شیران نبودى دژم
همان گفت تا لشکر نیمروز
برفتند با رستم نیوسوز
بفرمود تا بر هیونان مست
نشینند و گیرند اسبان بدست
بسغد اندرون بود یک ماه شاه
همه سغد شد شاه را نیک خواه
سپه را درم داد و آسوده کرد
همى جست هنگام روز نبرد
هر آن کس که بود از در کارزار
بدانست نیرنگ و بند حصار
بیاورد و با خویشتن یار کرد
سر بد کنش پر ز تیمار کرد
و زان جایگه گردن افراخته
کمر بسته و جنگ را ساخته
ز سغد کشانى سپه بر گرفت
جهانى درو مانده اندر شگفت
خبر شد بترکان که آمد سپاه
جهانجوى کىخسرو کینه خواه
همه سوى دژها نهادند روى
جهان شد پر از جنبش و گفت و گوى
بلشکر چنین گفت پس شهریار
که امروز به گونه شد کارزار
ز ترکان هر آن کس که فرمان کند
دل از جنگ جستن پشیمان کند
مسازید جنگ و مریزید خون
مباشید کس را ببد رهنمون
و گر جنگ جوید کسى با سپاه
دل کینه دارش نیاید براه
شما را حلالست خون ریختن
بهر جاى تاراج و آویختن
بره بر خورشها مدارید تنگ
مدارید کین و مسازید جنگ
خروشى بر آمد ز پیش سپاه
که گفتى بدرّد همى چرخ و ماه
سواران بدژها نهادند روى
جهان شد پر از غلغل و گفت و گوى
هر آن کس که فرمان بجا آورید
سپاه شهنشه بدو ننگرید
هر آن کو برون شد ز فرمان شاه
سرانشان بریدند یک سر سپاه
ز ترکان کس از بیم افراسیاب
لب تشنه نگذاشتندى بر آب
و گر باز ماندى کسى زین سپاه
تن بىسرش یافتندى براه
دلیران بدژها نهادند روى
بهر دژ که بودى یکى جنگجوى
شدى باره دژ هم آنگاه پست
نماندى در و بام و جاى نشست
غلام و پرستنده و چارپاى
نماندى بد و نیک چیزى بجاى
برین گونه فرسنگ بر صد گذشت
نه دژ ماند آباد جایى نه دشت
چو آورد لشکر بگلزرّیون
بهر سو بگردید با رهنمون
جهان دید بر سان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پر نگار
همه کوه نخچیر و هامون درخت
جهان از در مردم نیک بخت
طلایه فرستاد و کار آگهان
بدان تا نماند بدى در نهان
سرا پرده شهریار جهان
کشیدند بر پیش آب روان
جهاندار بر تخت زرّین نشست
خود و نامداران خسرو پرست
شبى کرد جشنى که تا روز پاک
همى مرده بر خاست از تیره خاک
و زان سوى گنگ اندر افراسیاب
برخشنده روز و بهنگام خواب
همى گفت با هرک بد کاردان
بزرگان بیدار و بسیار دان
که اکنون که دشمن ببالین رسید
بگنگ اندرون چون توان آرمید
همه برگشادند گویا زبان
که اکنون که نزدیک شد بد گمان
جز از جنگ چیزى نبینیم راه
زبونى نه خوبست و چندین سپاه
بگفتند و ز پیش برخاستند
همه شب همى لشکر آراستند