جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب
رسیدن افراسیاب به گنگ دژ
چو زان روى جیحون شد افراسیاب
چو باد دمان تیز بگذاشت آب
بپیش سپاه قراخان رسید
همى گفت هر کس ز جنگ آنچ دید
سپهدار ترکان چه مایه گریست
بران هر کس که از تخمه او بزیست
ز بهر گرانمایه فرزند خویش
بزرگان و خویشان و پیوند خویش
خروشى بر آمد تو گفتى که ابر
همى خون چکاند ز چشم هژبر
همى بودش اندر بخارا درنگ
همى خواست کآیند شیران بجنگ
از آن پس چو گشت انجمن آنچ ماند
بزرگان برتر منش را بخواند
چو گشتند پر مایگان انجمن
ز لشکر هر آن کس که بد راى زن
چو زان روى جیحون شد افراسیاب
چو باد دمان تیز بگذاشت آب
بپیش سپاه قراخان رسید
همى گفت هر کس ز جنگ آنچ دید
سپهدار ترکان چه مایه گریست
بران هر کس که از تخمه او بزیست
ز بهر گرانمایه فرزند خویش
بزرگان و خویشان و پیوند خویش
خروشى بر آمد تو گفتى که ابر
همى خون چکاند ز چشم هژبر
همى بودش اندر بخارا درنگ
همى خواست کآیند شیران بجنگ
از آن پس چو گشت انجمن آنچ ماند
بزرگان برتر منش را بخواند
چو گشتند پر مایگان انجمن
ز لشکر هر آن کس که بد راى زن
زبان برگشادند بر شهریار
چو بیچاره شدشان دل از کارزار
که از لشکر ما بزرگان که بود
گذشتند و زیشان دل ما شخود
همانا که از صد نماندست بیست
بران رفتگان بر بباید گریست
کنون ما دل از گنج و فرزند خویش
گسستیم چندى ز پیوند خویش
بدان روى جیحون یکى رزمگاه
بکردیم زان پس که فرمود شاه
ز بىدانشى آنچ آمد بروى
تو دانى که شاهى و ما چاره جوى
گر ایدونک روشن بود راى شاه
از ایدر بچاچ اندر آرد سپاه
چو کىخسرو آید بکین خواستن
بباید ترا لشکر آراستن
چو شاه اندرین کار فرمان برد
ز گلزرّیون نیز هم بگذرد
بباشد بآرام ببهشت گنگ
که هم جاى جنگست و جاى درنگ
برین بر نهادند یک سر سخن
کسى راى دیگر نیفگند بن
برفتند یک سر بگلزرّیون
همه دیده پر آب و دل پر ز خون
بگلزرّیون شاه توران سه روز
ببود و براسود با باز و یوز
برفتند زان جایگه سوى گنگ
بجایى نبودش فراوان درنگ
یکى جاى بود آن بسان بهشت
گلش مشک سارا بد و زرّ خشت
بدان جایگه شاد و خندان بخفت
تو گفتى که با ایمنى گشت جفت
سپه خواند از هر سوى بىکران
بزرگان گردنکش و مهتران
مى و گلشن و بانگ چنگ و رباب
گل و سنبل و رطل و افراسیاب
همى بود تا بر چه گردد جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان