جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

در گذشتن کى‏خسرو از آب زره

چو آمد بنزدیک آب زره

گشادند گردان میان از گره‏

همه چاره سازان دریا براه

ز چین و ز مکران همى برد شاه‏

بخشکى بکرد آنچ بایست کرد

چو کشتى بآب اندر افگند مرد

بفرمود تا توشه برداشتند

بیک ساله ره راه بگذاشتند

جهاندار نیک اختر و راه جوى

برفت از لب آب با آب روى‏

بران بندگى بر نیایش گرفت

جهان آفرین را ستایش گرفت‏

همى خواست از کردگار بلند

کز آبش بخشکى برد بى‏گزند

همان ساز جنگ و سپاه و را

بزرگان ایران و گاه ورا

چو آمد بنزدیک آب زره

گشادند گردان میان از گره‏

همه چاره سازان دریا براه

ز چین و ز مکران همى برد شاه‏

بخشکى بکرد آنچ بایست کرد

چو کشتى بآب اندر افگند مرد

بفرمود تا توشه برداشتند

بیک ساله ره راه بگذاشتند

جهاندار نیک اختر و راه جوى

برفت از لب آب با آب روى‏

بران بندگى بر نیایش گرفت

جهان آفرین را ستایش گرفت‏

همى خواست از کردگار بلند

کز آبش بخشکى برد بى‏گزند

همان ساز جنگ و سپاه و را

بزرگان ایران و گاه ورا

همى گفت کاى کردگار جهان

شناسنده آشکار و نهان‏

نگهدار خشکى و دریا توى

خداى ثرى و ثریا توى‏

نگه دار جان و سپاه مرا

همان تخت و گنج و کلاه مرا

پر آشوب دریا ازان گونه بود

کزو کس نرستى بدان بر شخود

بشش ماه کشتى برفتى بآب

کزو ساختى هر کسى جاى خواب‏

بهفتم که نیمى گذشتى ز سال

شدى کژّ و بى‏راه باد شمال‏

سر بادبان تیز برگاشتى

چو برق درخشنده بگماشتى‏

براهى کشیدیش موج مدد

که ملاح خواندش فم الاسد

چنان خواست یزدان که باد هوا

نشد کژّ با اختر پادشا

شگفت اندر آن آب مانده سپاه

نمودى بانگشت هر یک بشاه‏

باب اندرون شیر دیدند و گاو

همى داشتى گاو با شیر تاو

همان مردم و مویها چون کمند

همه تن پر از پشم چون گوسفند

گروهى سران چون سر گاومیش

دو دست از پس مردم و پاى پیش‏

یکى سر چو ماهى و تن چون نهنگ

یکى پاى چون گور و تن چون پلنگ‏

نمودى همى این بدان آن بدین

بدادار بر خواندند آفرین‏

ببخشایش کردگار سپهر

هوا شد خوش و باد ننمود چهر

گذشتند بر آب بر هفت ماه

که بادى نکرد اندریشان نگاه‏

چو خسرو ز دریا بخشکى رسید

نگه کرد هامون جهان را بدید

بیامد بپیش جهان آفرین

بمالید بر خاک رخ بر زمین‏

بر آورد کشتى و زورق ز آب

شتاب آمدش بود جاى شتاب‏

بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت

تن آسان بریگ روان برگذشت‏

همه شهرها دید برسان چین

زبانها بکردار مکران زمین‏

بدان شهرها در بیاسود شاه

خورش خواست چندى ز بهر سپاه‏

سپرد آن زمین گیو را شهریار

بدو گفت بر خوردى از روزگار

درشتى مکن با گنهکار نیز

که بى‏رنج شد مردم از گنج و چیز

ازین پس ندارم کسى را بکس

پرستش کنم پیش فریادرس‏

ز لشکر یکى نامور برگزید

که گفتار هر کس بداند شنید

فرستاد نزدیک شاهان پیام

که هر کس که او جوید آرام و کام‏

بیایند خرم بدین بارگاه

برفتند یک سر بفرمان شاه‏

یکى سر نپیچید زان مهتران

بدرگاه رفتند چون کهتران‏

چو دیدار بد شاه بنواختشان

بخورشید گردن برافراختشان‏

پس از گنگ دژ باز خواست آگهى

ز افراسیاب و ز تخت مهى‏

چنین گفت گوینده‏اى زان گروه

که ایدر نه آبست پیشت نه کوه‏

اگر بشمرى سر بسر نیک و بد

فزون نیست تا گنگ فرسنگ صد

کنون تا بر آمد ز دریاى آب

بگنگست با مردم افراسیاب‏

از آن آگهى شاد شد شهریار

شد آن رنجها بر دلش نیز خوار

در ان مرزها خلعت آراستند

پس اسب جهان دیدگان خواستند

بفرمود تا بازگشتند شاه

سوى گنگ دژ رفت با آن سپاه‏

بران سو که پور سیاوش براند

ز بیداد مردم فراوان نماند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن