جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

آمدن پشنگ نزدیک پدر، افراسیاب

بروز چهارم چو شد کار تنگ

بپیش پدر شد دلاور پشنگ‏

بدو گفت کاى کدخداى جهان

سر افراز بر کهتران و مهان‏

بفرّ تو زیر فلک شاه نیست

ترا ماه و خورشید بد خواه نیست‏

شود کوه آهن چو دریاى آب

اگر بشنود نام افراسیاب‏

زمین بر نتابد سپاه ترا

نه خورشید تابان کلاه ترا

نیاید ز شاهان کسى پیش تو

جزین بى‏پدر بد گهر خویش تو

سیاوش را چون پسر داشتى

برو رنج و مهر پدر داشتى‏

یکى باد ناخوش ز روى هوا

برو بر گذشتى نبودى روا

بروز چهارم چو شد کار تنگ

بپیش پدر شد دلاور پشنگ‏

بدو گفت کاى کدخداى جهان

سر افراز بر کهتران و مهان‏

بفرّ تو زیر فلک شاه نیست

ترا ماه و خورشید بد خواه نیست‏

شود کوه آهن چو دریاى آب

اگر بشنود نام افراسیاب‏

زمین بر نتابد سپاه ترا

نه خورشید تابان کلاه ترا

نیاید ز شاهان کسى پیش تو

جزین بى‏پدر بد گهر خویش تو

سیاوش را چون پسر داشتى

برو رنج و مهر پدر داشتى‏

یکى باد ناخوش ز روى هوا

برو بر گذشتى نبودى روا

ازو سیر گشتى چو کردى درست

که او تاج و تخت و سپاه تو جست‏

گر او را نکشتى جهاندار شاه

بدو بازگشتى نگین و کلاه‏

کنون اینک آمد بپیشت بجنگ

نیابد بگیتى فراوان درنگ‏

هر آن کس که نیکى فراموش کند

همى راى جان سیاوش کند

بپروردى این شوم ناپاک را

پدروار نسپردیش خاک را

همى داشتى تا برآورد پر

شد از مهر شاه از در تاج زر

ز توران چو مرغى بایران پرید

تو گفتى که هرگز نیا را ندید

ز خوبى نگه کن که پیران چه کرد

بدان بى‏وفا ناسزاوار مرد

همه مهر پیران فراموش کرد

پر از کینه سر دل پر از جوش کرد

همى بود خاموش چو آمد بمشت

چنان مهربان پهلوان را بکشت‏

از ایران کنون با سپاهى بجنگ

بیامد بپیش نیا تیز چنگ‏

نه دینار خواهد نه تخت و کلاه

نه اسب و نه شمشیر و گنج و سپاه‏

ز خویشان جز از جان نخواهد همى

سخن را ازین در نکاهد همى‏

پدر شاه و فرزانه‏تر پادشاست

بدین راست گفتار من بر گواست‏

از ایرانیان نیست چندین سخن

سپه را چنین دل شکسته مکن‏

بدیشان چباید ستاره شمر

بشمشیر جویند مردان هنر

سواران که در میمنه با منند

همه جنگ را یکدل و یک تنند

چو دستور باشد مرا پادشا

از یشان نمانم یکى پارسا

بدوزم سر و ترگ ایشان بتیر

نه اندیشم از کنده و آبگیر

چو بشنید افراسیاب این سخن

بدو گفت مشتاب و تندى مکن‏

سخن هرچ گفتى همه راست بود

جز از راستى را نباید شنود

و لیکن تو دانى که پیران گرد

بگیتى همه را به نیکى سپرد

نبود در دلش کژّى و کاستى

نجستى بجز خوبى و راستى‏

همان پیل بد روز جنگ او بزور

چو دریا دل و رخ چو تابنده هور

برادرش هومان پلنگ نبرد

چو لهّاک جنگى و فرشید ورد

ز ترکان سواران کین صد هزار

همه نامجوى از در کارزار

برفتند از ایدر پر از جنگ و جوش

من ایدر نوان با غم و با خروش‏

از آن کو برین دشت کین کشته شد

زمین زیر او چون گل آغشته شد

همه مرز توران شکسته دلند

ز تیمار دل را همى بگسلند

نبینند جز مرگ پیران بخواب

نخواند کسى نام افراسیاب‏

بباشیم تا نامداران ما

مهان و ز لشکر سواران ما

ببینند ایرانیان را بچشم

ز دل کم شود سوگ با درد و خشم‏

هم ایرانیان نیز چندین سپاه

ببینند آیین تخت و کلاه‏

دو لشکر برین گونه پر درد و خشم

ستاره بما دارد از چرخ چشم‏

بانبوه جستن نه نیکوست جنگ

شکستى بود باد ماند بچنگ‏

مبارز پراگنده بیرون کنیم

از یشان بیابان پر از خون کنیم‏

چنین داد پاسخ که اى شهریار

چو زین گونه جویى همى کارزار

نخستین ز لشکر مبارز منم

که بر شیر و بر پیل اسب افگنم‏

کسى را ندانم که روز نبرد

فشاند بر اسب من از دور گرد

مرا آرزو جنگ کى‏خسروست

که او در جهان شهریار نوست‏

اگر جوید او بى‏گمان جنگ من

رهایى نیابد ز چنگال من‏

دل و پشت ایشان شکسته شود

بران انجمن کار بسته شود

وگر دیگرى پیشم آید بجنگ

بخاک اندر آرم سرش بى‏درنگ‏

بدو گفت کاى کار نادیده مرد

شهنشاه کى جوید از تو نبرد

اگر جویدى هم نبردش منم

تن و نام او زیر پاى افگنم‏

گر او با من آید بآوردگاه

برآساید از جنگ هر دو سپاه‏

بدوشیده گفت اى جهان دیده مرد

چشیده ز گیتى بسى گرم و سرد

پسر پنج زنده‏ست پیشت بپاى

نمانیم تا تو کنى رزم راى‏

نه لشکر پسندد نه ایزد پرست

که تو جنگ او را کنى پیش دست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن