جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب
گرفتار شدن افراسیاب بر دست هوم از نژاد فریدون
از آن پس چنان بود که افراسیاب
همى بود هر جاى بىخورد و خواب
نه ایمن بجان و نه تن سودمند
هراسان همیشه ز بیم گزند
همى از جهان جایگاهى بجست
که باشد بجان ایمن و تن درست
بنزدیک بردع یکى غار بود
سر کوه غار از جهان نابسود
ندید از برش جاى پرواز باز
نه زیرش پى شیر و آن گراز
خورش برد و ز بیم جان جاى ساخت
بغار اندرون جاى بالاى ساخت
ز هر شهر دور و بنزدیک آب
که خوانى ورا هنگ افراسیاب
از آن پس چنان بود که افراسیاب
همى بود هر جاى بىخورد و خواب
نه ایمن بجان و نه تن سودمند
هراسان همیشه ز بیم گزند
همى از جهان جایگاهى بجست
که باشد بجان ایمن و تن درست
بنزدیک بردع یکى غار بود
سر کوه غار از جهان نابسود
ندید از برش جاى پرواز باز
نه زیرش پى شیر و آن گراز
خورش برد و ز بیم جان جاى ساخت
بغار اندرون جاى بالاى ساخت
ز هر شهر دور و بنزدیک آب
که خوانى ورا هنگ افراسیاب
همى بود چندى بهنگ اندرون
ز کرده پشیمان و دل پر ز خون
چو خونریز گردد سر سر فراز
بتخت کیان بر نماند دراز
یکى مرد نیک اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار
پرستار با فرّ و برز کیان
بهر کار با شاه بسته میان
پرستشگهش کوه بودى همه
ز شادى شده دور و دور از رمه
کجا نام این نامور هوم بود
پرستنده دور از بر و بوم بود
یکى کاخ بود اندر ان برز کوه
بدو سخت نزدیک و دور از گروه
پرستشگهى کرده پشمینه پوش
ز کافش یکى ناله آمد بگوش
که شاها سرا نامور مهترا
بزرگان و بر داوران داورا
همه ترک و چین زیر فرمان تو
رسیده بهر جاى پیمان تو
یکى غار دارى ببهره بچنگ
کجات آن سر تاج و مردان جنگ
کجات آن همه زور و مردانگى
دلیرى و نیروى و فرزانگى
کجات آن بزرگى و تخت و کلاه
کجات آن بر و بوم و چندان سپاه
که اکنون بدین تنگ غار اندرى
گریزان بسنگین حصار اندرى
بترکى چو این ناله بشنید هوم
پرستش رها کرد و بگذاشت بوم
چنین گفت کین ناله هنگام خواب
نباشد مگر آن افراسیاب
چو اندیشه شد بر دلش بر درست
در غار تاریک چندى بجست
ز کوه اندر آمد بهنگام خواب
بدید آن در هنگ افراسیاب
بیامد بکردار شیر ژیان
ز پشمینه بگشاد گردى میان
کمندى که بر جاى زنار داشت
کجا در پناه جهاندار داشت
بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست
چو نزدیک شد بازوى او ببست
همى رفت و او را پس اندر کشان
همى تاخت با رنج چون بیهشان
شگفت ار بمانى بدین در رواست
هر آن کس که او بر جهان پادشاست
جز از نیک نامى نباید گزید
بباید چمید و بباید چرید
ز گیتى یکى غار بگزید راست
چه دانست کان غار هنگ بلاست