جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

باز آمدن کى‏خسرو به نزد نیا

دل پیر زان آگهى تازه شد

تو گفتى که بر دیگر اندازه شد

بایوانها تخت زرین نهاد

بخانه در آرایش چین نهاد

ببستند آذین بشهر و براه

همه برزن و کوى و بازارگاه‏

پذیره شدندش همه مهتران

بزرگان هر شهر و کنداوران‏

همه راه و بى‏راه گنبد زده

جهان شد چو دیبا بزر آزده‏

همه مشک با گوهر آمیختند

ز گنبد بسرها فرو ریختند

چو بیرون شد از شهر کاوس کى

ابا نامداران فرخنده پى‏

دل پیر زان آگهى تازه شد

تو گفتى که بر دیگر اندازه شد

بایوانها تخت زرین نهاد

بخانه در آرایش چین نهاد

ببستند آذین بشهر و براه

همه برزن و کوى و بازارگاه‏

پذیره شدندش همه مهتران

بزرگان هر شهر و کنداوران‏

همه راه و بى‏راه گنبد زده

جهان شد چو دیبا بزر آزده‏

همه مشک با گوهر آمیختند

ز گنبد بسرها فرو ریختند

چو بیرون شد از شهر کاوس کى

ابا نامداران فرخنده پى‏

سوى طالقان آمد و مرو رود

جهان بود پر بانگ و آواى رود

و ز آن پس براه نیشاپور شاه

بدیدند مر یکدیگر را براه‏

نیا را چو دید از کران شاه نو

بر انگیخت آن باره تند رو

بروبر نیا برگرفت آفرین

ستایش سزاى جهان آفرین‏

همى گفت بى‏تو مبادا جهان

نه تخت بزرگى نه تاج مهان‏

که خورشید چون تو ندیدست شاه

نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه‏

ز جمشید تا بآفریدون رسید

سپهر و زمین چون تو شاهى ندید

نه زین سان کسى رنج برد از مهان

نه دید آشکارا نهان جهان‏

که روشن جهان بر تو فرخنده باد

دل و جان بد خواه تو کنده باد

سیاوش گرش روز باز آمدى

بفر تو او را نیاز آمدى‏

بدو گفت شاه این ز بخت تو بود

برومند شاخ درخت تو بود

زبرجد بیاورد و یاقوت و زر

همى ریخت بر تارک شاه بر

بدین گونه تا تخت گوهر نگار

بشد پایها ناپدید از نثار

بفرمود پس انجمن را بخوان

بایوان دیگر بیاراى خوان‏

نشستند در گلشن زرنگار

بزرگان پر مایه با شهریار

همى گفت شاه آن شگفتى که دید

بدریا در نامداران شنید

ز دریا و از دژ گنگ یاد کرد

لب نامداران پر از باد کرد

از آن خرمى دشت و آن شهر و راغ

شمرها و پالیزها چون چراغ‏

بدو ماند کاوس کى در شگفت

ز کردارش اندازها برگرفت‏

بدو گفت روز نو و ماه نو

چو گفتارهاى نو و شاه نو

نه کس چون تو اندر جهان شاه دید

نه این داستان گوش هر کس شنید

کنون تا بدین اخترى نو کنیم

بمردى همه یاد خسرو کنیم‏

بیاراست آن گلشن زرنگار

مى آورد یاقوت لب میگسار

بیک هفته ز ایوان کاوس کى

همى موج برخاست از جام مى‏

بهشتم در گنج بگشاد شاه

همى ساخت آن رنج را پایگاه‏

بزرگان که بودند با او بهم

برزم و ببزم و بشادى و غم‏

باندازه‏شان خلعت آراستند

ز گنج آنچ پر مایه‏تر خواستند

برفتند هر کس سوى کشورى

سر افراز با نامور لشکرى‏

بپردخت زان پس بکار سپاه

درم داد یک ساله از گنج شاه‏

و ز آن پس نشستند بى‏انجمن

نیا و جهانجوى با راى زن‏

چنین گفت خسرو بکاوس شاه

جز از کردگار از که جوییم راه‏

بیابان و یک ساله دریا و کوه

برفتیم با داغ دل یک گروه‏

بهامون و کوه و بدریاى آب

نشانى ندیدیم ز افراسیاب‏

گرو یک زمان اندر آید بگنگ

سپاه آرد از هر سویى بى‏درنگ‏

همه رنج و سختى بپیش اندرست

اگر چندمان دادگر یاورست‏

نیا چون شنید از نبیره سخن

یکى پند پیرانه افگند بن‏

بدو گفت ما همچنین بر دو اسب

بتازیم تا خان آذرگشسب‏

سر و تن بشوییم با پا و دست

چنانچون بود مرد یزدان پرست‏

ابا باژ با کردگار جهان

بدو بر کنیم آفرین نهان‏

بباشیم بر پیش آتش بپاى

مگر پاک یزدان بود رهنماى‏

بجایى که او دارد آرامگاه

نماید نماینده داد راه‏

برین باژ گشتند هر دو یکى

نگردید یک تن ز راه اندکى‏

نشستند با باژ هر دو بر اسب

دوان تا سوى خان آذرگشسب‏

پر از بیم دل یک بیک پر امید

برفتند با جامه‏هاى سپید

چو آتش بدیدند گریان شدند

چو بر آتش تیز بریان شدند

بدان جایگه زار و گریان دو شاه

ببودند با درد و فریاد خواه‏

جهان آفرین را همى خواندند

بدان موبدان گوهر افشاندند

چو خسرو بآب مژه رخ بشست

برافشاند دینار بر زند و اُست

بیک هفته بر پیش یزدان بدند

مپندار کآتش پرستان بدند

که آتش بدان گاه محراب بود

پرستنده را دیده پر آب بود

اگر چند اندیشه گردد دراز

هم از پاک یزدان نه اى بى‏نیاز

بیک ماه در آذرابادگان

ببودند شاهان و آزادگان‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن