جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

آمدن کاوس و خسرو نزدیک هوم

پر اندیشه شد زان سخن شهریار

بیامد بنزدیک پرهیزگار

چو هوم آن سرو تاج شاهان بدید

بریشان بداد آفرین گسترید

همه شهریاران بر او آفرین

همى خواندند از جهان آفرین‏

چنین گفت با هوم کاوس شاه

به یزدان سپاس و بدویم پناه‏

که دیدم رخ مرد یزدان پرست

توانا و با دانش و زور دست‏

چنین داد پاسخ پرستنده هوم

به آباد بادا بداد تو بوم‏

بدین شاه نوروز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد

پر اندیشه شد زان سخن شهریار

بیامد بنزدیک پرهیزگار

چو هوم آن سرو تاج شاهان بدید

بریشان بداد آفرین گسترید

همه شهریاران بر او آفرین

همى خواندند از جهان آفرین‏

چنین گفت با هوم کاوس شاه

به یزدان سپاس و بدویم پناه‏

که دیدم رخ مرد یزدان پرست

توانا و با دانش و زور دست‏

چنین داد پاسخ پرستنده هوم

به آباد بادا بداد تو بوم‏

بدین شاه نوروز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد

پرستنده بودم بدین کوهسار

که بگذشت بر گنگ دژ شهریار

همى خواستم تا جهان آفرین

بدو دارد آباد روى زمین‏

چو باز آمد او شاد و خندان شدم

نیایش کنان پیش یزدان شدم‏

سروش خجسته شبى ناگهان

بکرد آشکارا بمن بر نهان‏

ازین غار بى‏بن بر آمد خروش

شنیدم نهادم بآواز گوش‏

کسى زار بگریست بر تخت عاج

چه بر کشور و لشکر و تیغ و تاج‏

ز تیغ آمدم سوى آن غار تنگ

کمندى که زنّار بودم بچنگ‏

بدیدم سرو گوش افراسیاب

درو ساخته جاى آرام و خواب‏

ببند کمندش ببستم چو سنگ

کشیدمش بیچاره زان جاى تنگ‏

بخواهش بدو سست کردم کمند

چو آمد بر آب بگشاد بند

بآب اندرست این زمان ناپدید

پى او ز گیتى بباید برید

ورا گر ببر باز گیرد سپهر

بجنبد بگرسیوزش خون و مهر

چو فرمان دهد شهریار بلند

برادرش را پاى کرده ببند

بیارند بر کتف او خام گاو

بدوزند تا گم کند زور و تاو

چو آواز او یابد افراسیاب

همانا بر آید ز دریاى آب‏

بفرمود تا روزبانان در

برفتند با تیغ و گیلى سپر

ببردند گرسیوز شوم را

که آشوب ازو بد برو و بوم را

بدژخیم فرمود تا برکشید

ز رخ پرده شرم را بردرید

همى دوخت بر کتف او خام گاو

چنین تا نماندش بتن هیچ تاو

برو پوست بدرید و زنهار خواست

جهان آفرین را همى یار خواست‏

چو بشنید آوازش افراسیاب

پر از درد گریان بر آمد ز آب‏

بدریا همى کرد پاى آشناه

بیامد بجایى که بد پایگاه‏

ز خشکى چو بانگ برادر شنید

بر و بتّر آمد ز مرگ آنچ دید

چو گرسیوز او را بدید اندر آب

دو دیده پر از خون و دل پر شتاب‏

فغان کرد کاى شهریار جهان

سر نامداران و تاج مهان‏

کجات آن همه رسم و آیین و گاه

کجات آن سر تاج و چندان سپاه‏

کجات آن همه دانش و زور دست

کجات آن بزرگان خسرو پرست‏

کجات آن برزم اندرون فرّ و نام

کجات آن ببزم اندرون کام و جام‏

که اکنون بدریا نیاز آمدت

چنین اختر دیرساز آمدت‏

چو بشنید بگریست افراسیاب

همى ریخت خونین سرشک اندر آب‏

چنین داد پاسخ که گرد جهان

بگشتم همى آشکار و نهان‏

کزین بخشش بد مگر بگذرم

ز بد بتّر آمد کنون بر سرم‏

مرا زندگانى کنون خوار گشت

روانم پر از درد و تیمار گشت‏

نبیره فریدون و پور پشنگ

بر آویخته سر بکام نهنگ‏

همى پوست درّند بر روى بچرم

کسى را نبینم بچشم آب شرم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *