جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب
بازگشتن کىخسرو از توران به ایران زمین
چو بودن بگنگ اندرون شد دراز
بدیدار کاوسش آمد نیاز
بگستهم نوذر سپرد آن زمین
ز قچغار تا پیش دریاى چین
بىاندازه لشکر بگستهم داد
بدو گفت بیدار دل باش و شاد
بچین و بمکران زمین دست یاز
بهر سو فرستاده و نامه ساز
همى جوى ز افراسیاب آگهى
مگر زو شود روى گیتى تهى
و زان جایگه خواسته هرچ بود
ز دینار و ز گوهر نابسود
ز مشک و پرستار و زرین ستام
همان جامه و اسب و تخت و غلام
چو بودن بگنگ اندرون شد دراز
بدیدار کاوسش آمد نیاز
بگستهم نوذر سپرد آن زمین
ز قچغار تا پیش دریاى چین
بىاندازه لشکر بگستهم داد
بدو گفت بیدار دل باش و شاد
بچین و بمکران زمین دست یاز
بهر سو فرستاده و نامه ساز
همى جوى ز افراسیاب آگهى
مگر زو شود روى گیتى تهى
و زان جایگه خواسته هرچ بود
ز دینار و ز گوهر نابسود
ز مشک و پرستار و زرین ستام
همان جامه و اسب و تخت و غلام
ز گستردنیها و آلات چین
ز چیزى که خیزد ز مکران زمین
ز گاوان گردونکشان چل هزار
همى راند پیش اندرون شهریار
همى گفت هرگز کسى پیش ازین
ندید و نبد خواسته بیش ازین
سپه بود چندانک بر کوه و دشت
همى ده شب و روز لشکر گذشت
چو دمدار بر داشتى پیش رو
بمنزل رسیدى همى نو بنو
بیامد بران هم نشان تا بچاج
بیاویخت تاج از بر تخت عاج
بسغد اندرون بود یک هفته شاه
همه سغد شد شاه را نیک خواه
و ز آنجا بشهر بخارا رسید
ز لشکر هوا را همى کس ندید
بخورد و بیاسود و یک هفته بود
دوم هفته با جامه نابسود
بیامد خروشان بآتشکده
غمى بود زان اژدهاى شده
که تور فریدون بر آورده بود
بدو اندرون کاخها کرده بود
بگسترد بر موبدان سیم و زر
بر آتش پراگند چندى گهر
و ز آن جایگه سر برفتن نهاد
همى رفت با کام دل شاه شاد
بجیحون گذر کرد بر سوى بلخ
چشیده ز گیتى بسى شور و تلخ
ببلخ اندرون بود یک ماه شاه
سر ماه بر بلخ بگزید راه
بهر شهر در نامور مهترى
بماندى سر افراز با لشکرى
ببستند آذین ببى راه و راه
بجایى که بگذشت شاه و سپاه
همه بوم کشور بیاراستند
مى و رود و رامشگران خواستند
درم ریختند از بر و زعفران
چه دینار و مشک از کران تا کران
بشهر اندرون هرک درویش بود
و گر سازش از کوشش خویش بود
درم داد مر هر یکى را ز گنج
پراگنده شد بدره پنجاه و پنج
سر هفته را کرد آهنگ رى
سوى پارس نزدیک کاوس کى
دو هفته برى نیز بخشید و خورد
سیم هفته آهنگ بغداد کرد
هیونان فرستاد چندى زرى
بنزدیک کاوس فرخنده پى