جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب
برگذشتن افراسیاب از آب زره
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کردههاى کهن
بیفگند نام مهى جان گرفت
ببى راه راه بیابان گرفت
چو با درد و با رنج و غم دید روز
بیامد دمان تا بکوه اسپروز
ز بد خواه روز و شب اندیشه کرد
شب و روز را دل یکى پیشه کرد
بیامد ز چین تا بآب زره
میان سوده از رنج و بند گره
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر آن را میان و کرانه ندید
بدو گفت ملاح کاى شهریار
بدین ژرف دریا نیابى گذار
مرا سالیان هست هفتاد و هشت
ندیدم که کشتى بروبر گذشت
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کردههاى کهن
بیفگند نام مهى جان گرفت
ببى راه راه بیابان گرفت
چو با درد و با رنج و غم دید روز
بیامد دمان تا بکوه اسپروز
ز بد خواه روز و شب اندیشه کرد
شب و روز را دل یکى پیشه کرد
بیامد ز چین تا بآب زره
میان سوده از رنج و بند گره
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر آن را میان و کرانه ندید
بدو گفت ملاح کاى شهریار
بدین ژرف دریا نیابى گذار
مرا سالیان هست هفتاد و هشت
ندیدم که کشتى بروبر گذشت
بدو گفت پر مایه افراسیاب
که فرخ کسى کو بمیرد در آب
مرا چون بشمشیر دشمن نکشت
چنانچون نکشتش نگیرد بمشت
بفرمود تا مهتران هر کسى
بآب اندر آرند کشتى بسى
سوى گنگ دژ بادبان برکشید
بنیک و بدیها سر اندر کشید
چو آن جایگه شد بخفت و بخورد
برآسود از روزگار نبرد
چنین گفت کایدر بباشیم شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد
چو روشن شود تیرهگون اخترم
بکشتى بر آب زره بگذرم
ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آیین خویش
چو کىخسرو آگاه شد زین سخن
که کار نو آورد مرد کهن
برستم چنین گفت کافراسیاب
سوى گنگ دژ شد ز دریاى آب
بکردار کرد آنچ با ما بگفت
که ما را سپهر بلندست جفت
بکشتى بآب زره برگذشت
همه رنج ما سر بسر باد گشت
مرا با نیا جز بخنجر سخن
نباشد نگردانم این کین کهن
بنیروى یزدان پیروزگر
ببندم بکین سیاوش کمر
همه چین و ما چین سپهگسترم
بدریاى کیماک بر بگذرم
چو گردد مرا راست ما چین و چین
بخواهیم باژى ز مکران زمین
بآب زره بگذرانم سپاه
اگر چرخ گردان بود نیک خواه
اگر چند جایى درنگ آیدم
مگر مرد خونى بچنگ آیدم
شما رنج بسیار برداشتید
بر و بوم آباد بگذاشتید
همین رنج بر خویشتن برنهید
از ان به که گیتى بدشمن دهید
بماند ز ما نام تا رستخیز
بپیروزى و دشمن اندر گریز
شدند اندران پهلوانان دژم
دهان پر ز باد ابروان پر ز خم
که دریاى با موج و چندین سپاه
سر و کار با باد و شش ماه راه
که داند که بیرون که آید ز آب
بد آمد سپه را ز افراسیاب
چو خشکى بود ما بجنگ اندریم
بدریا بکام نهنگ اندریم
همى گفت هر گونهاى هر کسى
بدانگه که گفتارها شد بسى
چنین گفت رستم که اى مهتران
جهان دیده و رنجبر ده سران
نباید که این رنج بىبر شود
بناز و تن آسانى اندر شود
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همى ز اختر نیک بر
از ایران برفتیم تا پیش گنگ
ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ
ز کارى که سازد همى برخورد
بدین آمد و هم بدین بگذرد
چو بشنید لشکر ز رستم سخن
یکى پاسخ نو فگندند بن
که ما سر بسر شاه را بندهایم
ابا بندگى دوست دارندهایم
بخشکى و بر آب فرمان و راست
همه کهترانیم و پیمان و راست