جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

آمدن کى‏خسرو به پیش گنگ‏دژ

سیم هفته کى‏خسرو آمد بگنگ

شنید آن غوغاى و آواى چنگ‏

بخندید و برگشت گرد حصار

بماند اندر آن گردش روزگار

چنین گفت کان کو چنین باره کرد

نه از بهر پیکار پتیاره کرد

چو خون سر شاه ایران بریخت

بما بر چنین آتش کین ببیخت‏

شگفت آمدش کان چنان جاى دید

سپهرى دلارام بر پاى دید

برستم چنین گفت کاى پهلوان

سزد گر ببینى بروشن روان‏

که با ما جهاندار یزدان چه کرد

ز خوبى و پیروزى اندر نبرد

بدى را کجا نام بد بر بدى

بتندى و کژّى و نابخردى‏

سیم هفته کى‏خسرو آمد بگنگ

شنید آن غوغاى و آواى چنگ‏

بخندید و برگشت گرد حصار

بماند اندر آن گردش روزگار

چنین گفت کان کو چنین باره کرد

نه از بهر پیکار پتیاره کرد

چو خون سر شاه ایران بریخت

بما بر چنین آتش کین ببیخت‏

شگفت آمدش کان چنان جاى دید

سپهرى دلارام بر پاى دید

برستم چنین گفت کاى پهلوان

سزد گر ببینى بروشن روان‏

که با ما جهاندار یزدان چه کرد

ز خوبى و پیروزى اندر نبرد

بدى را کجا نام بد بر بدى

بتندى و کژّى و نابخردى‏

گریزان شد از دست ما بر حصار

برین سان بر آسود از روزگار

بدى کو بد آن جهان را سرست

بپیرى رسیده کنون بتّرست

بدین گر ندارم ز یزدان سپاس

مبادا که شب زنده باشم سه پاس‏

کزویست پیروزى و دستگاه

هم او آفریننده هور و ماه‏

ز یک سوى آن شارستان کوه بود

ز پیکار لشکر بى‏اندوه بود

بروى دیگر بودش آب روان

که روشن شدى مرد را زو روان‏

کشیدند بر دشت پرده سراى

ز هر سوى دژ پهلوانى بپاى‏

زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت

ز لشکر زمین دست بر سر گرفت‏

سرا پرده زد رستم از دست راست

ز شاه جهاندار لشکر بخواست‏

بچپ بر فریبرز کاوس بود

دلافروز با بوق و با کوس بود

برفتند و بردند پرده سراى

سیم روى گودرز بگزید جاى‏

شب آمد بر آمد ز هر سو خروش

تو گفتى جهان را بدرّید گوش‏

زمین را همى دل بر آمد ز جاى

ز بس ناله بوق و شیپور و ناى‏

چو خورشید بر داشت از چرخ زنگ

بدرّید پیراهن مشک رنگ‏

نشست از بر اسب شبرنگ شاه

بیامد بگردید گرد سپاه‏

چنین گفت با رستم پیل تن

که اى نامور مهتر انجمن‏

چنین دارم امید کافراسیاب

نبیند جهان نیز هرگز بخواب‏

اگر کشته گر زنده آید بدست

ببیند سر تیغ یزدان پرست‏

برآنم که او را ز هر سو سپاه

بیارى بیاید بدین رزمگاه‏

بترسند و ز ترس یارى کنند

نه از کین و از کامکارى کنند

بکوشیم تا پیش از ان کو سپاه

بخواند بروبر بگیریم راه‏

همه باره دژ فرود آوریم

همه سنگ و خاکش برود آوریم‏

سپه را کنون روز سختى گذشت

همان روز رزم اندر آرام گشت‏

چو دشمن بدیوار گیرد پناه

ز پیکار و کینش نترسد سپاه‏

شکسته دلست او بدین شارستان

کزین پس شود بى‏گمان خارستان‏

چو گفتار کاوس یاد آوریم

روان را همه سوى داد آوریم‏

کجا گفت کاین کین با دار و برد

بپوشید زمانه بزنگار و گرد

پسر بر پسر بگذرانم بدست

چنین تا شود سال بر پنج شست‏

بسان درختى بود تازه برگ

دل از کین شاهان نترسد ز مرگ‏

پدر بگذرد کین بماند بجاى

پسر باشد این درد را رهنماى‏

بزرگان برو آفرین خواندند

ورا خسرو پاک دین خواندند

که کین پدر بر تو آید بسر

مبادى بجز شاه و پیروز گر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *