جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب
گریختن افراسیاب از دست هوم
چو آن شاه را هوم بازو ببست
همى بردش از جایگاه نشست
بدو گفت کاى مرد با هوش و باک
پرستار دارنده یزدان پاک
چه خواهى ز من من کیم در جهان
نشسته بدین غار با آن دهان
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانى سراسر پر از نام تست
ز شاهان گیتى برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت
چو اغریرث و نوذر نامدار
سیاوش که بد در جهان یادگار
تو خون سر بىگناهان مریز
نه اندر بن غار بىبن گریز
چو آن شاه را هوم بازو ببست
همى بردش از جایگاه نشست
بدو گفت کاى مرد با هوش و باک
پرستار دارنده یزدان پاک
چه خواهى ز من من کیم در جهان
نشسته بدین غار با آن دهان
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانى سراسر پر از نام تست
ز شاهان گیتى برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت
چو اغریرث و نوذر نامدار
سیاوش که بد در جهان یادگار
تو خون سر بىگناهان مریز
نه اندر بن غار بىبن گریز
بدو گفت کاندر جهان بىگناه
کرا دانى اى مرد با دستگاه
چنین راند بر سر سپهر بلند
که آید ز من درد و رنج و گزند
ز فرمان یزدان کسى نگذرد
و گر دیده اژدها بسپرد
ببخشاى بر من که بیچارهام
و گر چند بر خود ستمکارهام
نبیره فریدون فرخ منم
ز بند کمندت همى بگسلم
کجا برد خواهى مرا بسته خوار
نترسى ز یزدان بروز شمار
بدو گفت هوم اى بد بد گمان
همانا فراوان نماندت زمان
سخنهات چون گلستان نوست
ترا هوش بر دست کىخسروست
بپیچید دل هوم را زان گزند
برو سست کرد آن کیانى کمند
بدانست کان مرد پرهیزگار
ببخشود بر ناله شهریار
بپیچید و زو خویشتن در کشید
بدریا درون جست و شد ناپدید
چنان بد که گودرز کشوادگان
همى رفت با گیو و آزادگان
گرازان و پویان بنزدیک شاه
بدریا درون کرد چندى نگاه
بچشم آمدش هوم با آن کمند
نوان بر لب آب بر مستمند
همان گونه آب را تیره دید
پرستنده را دیدگان خیره دید
بدل گفت کین مرد پرهیزگار
ز دریاى چیچست گیرد شکار
نهنگى مگر دم ماهى گرفت
بدیدار ازو مانده اندر شگفت
بدو گفت کاى مرد پرهیزگار
نهانى چه دارى بکن آشکار
ازین آب دریا چه جویى همى
مگر تیره تن را بشویى همى
بدو گفت هوم اى سرافراز مرد
نگه کن یکى اندرین کارکرد
یکى جاى دارم بدین تیغ کوه
پرستشگه بنده دور از گروه
شب تیره بر پیش یزدان بدم
همه شب ز یزدان پرستان بدم
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
یکى ناله زارم آمد بگوش
همانگه گمان برد روشن دلم
که من بیخ کین از جهان بگسلم
بدین گونه آواز هنگام خواب
نشاید که باشد جز افراسیاب
بجستن گرفتم همه کوه و غار
بدیدم در هنگ آن سوگوار
دو دستش بزنار بستم چو سنگ
بدان سان که خونریز بودش دو چنگ
ز کوه اندر آوردمش تازیان
خروشان و نوحه زنان چون زنان
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوى
یکى سست کردم همى بند اوى
بدین جایگه در ز چنگم بجست
دل و جانم از رستن او بخست
بدین آب چیچست پنهان شدست
بگفتم ترا راست چونانک هست
چو گودرز بشنید این داستان
بیاد آمدش گفته راستان
از آنجا بشد سوى آتشکده
چنانچون بود مردم دلشده
نخستین بر آتش ستایش گرفت
جهان آفرین را نیایش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت
همان دیده بر شهریاران بگفت
همانگه نشستند شاهان بر اسب
برفتند ز ایوان آذرگشسب