تولد و کودکی کورش هخامنشیروایت هرودتوسکورش

زایش کورش

زایش و خردسالی کورش به چند گونه روایت شده است . و از میان انها ، کهنه تر از همه ، روایت هردتوس میباشد :

 

آستواگش – ایشتوویگو – پسر کیاکسار – هوخشتره – ، که پس از پدر به تخت پادشاهی ماد نشست . شبی در خواب دید که از دخترش ماندانه چندان آب برفت که پایتخت ماد و سراسر آسیا را فرا گرفت وی مغانی را که از هنر خوابگذاری بر خوردار بود . فرا خواند و انچه دیه بود با ایشان در میان گذاشت. مغان خوابش را گزارشی کردند که سخت مایه بیمش شد و ترسید که هرگاه دخترش را به یکی از بزرگزادگان ماد دهد خوابش درست از آب در آید. این بود که او را به کمبوجیه  پارسی که ازاده نژادی نرمخوی بود و دست نشانده مادها به شمار میرفت ، داد

بدینگونه کمبوجیه با ماندانه زناشویی کرد و او را برداشته به زادگاه خود برد . سال دگر باز خسرو ماد در خواب دید که از شکم دخترش تاکی روئید که سایه اش سرتاسر آسیا را فرا پوشاند. مغان آن را چنین گزارش کردند که نوه آستواگس جای او را خواهد گرفت و بر همه آسیا فرمانروائی خواهد یافت . تاجدار ماد هراسان گشتو در پی دخترش که در ـن هنگام آبستن بود و پای به ماه داشت ، فرستاد و بر آن شد که چون نوه اش به جهان آمد نابودش کند و بلا از خود بگرداند از اینروی هنگامیکه ماندانه به نزد وی رسید نگهبانی بر او گماشت و چون دخترزاده اش به جهان آمد او را به یکی از خویشاوندان بسیار وفادار خود هارپاگوس نام سپرد و چنین گفت

این نوزاد را که از ماندانه آمده است بگیر و به خانه خود برو و جانش را بستان و آنگاه به هر گونه که بخواهی به خاک بسپار . مبادا این فرمان را پشت گوش اندازی ، یا نا سپاسی و نا فرمانی کنی که روزگارت تباه خواهد شد

هارپاگوس بدین گونه پاسخ داد :

شاها تاکنون کاری که آن خداوند را نا خوشایند افتد از بنده سر نزده است و امیدم چنانست که در آینده نیز هیچ نافرمانی و گناهی نرود . ایدون هر چه فرمان باشد آن کنم

چون هارپاگوس این بگفت ، نوزاد را که در کفن پیچیده بودند بر گرفت و اشک ریزان به سرای خود شتافت و آنچه رفته بود با همسرش باز گفت زنش پرسید : بازگوکه اینک چه خواهی کرد  پاسخ داد نه آن کنم که آستواگس فرموده است  … نخست آنکه این کودک از گوشت و خون من می باشد دگر انکه پادشاه سالخورده است و پسری هم ندارد که جانشین او شود و اگر تخت و تاج به ماندانه برسد من به سرنوشت شومی دچار خواهم گشت .برای بر باد نرفتن سرم این نوزاد باید تباه شود ، لیکن نه بر دست من بلکه بر دست یکی از کسان خود پادشاه ماد

هارپاگوس یکی از شبانان شاه را که میثریداتس – میثرداته ، مهرداد – نام داشت فرا خواند و بدو گفت آستواگس فرمود که این نوزاد را باید برگیری و به کوه ها برده و به چنگال درندگان بسپاری ، هر گاه از این فرمان سر به پیچی به درد ناکترین شکنجه ها کشته خواهی شد . این چوپان یکی از کنیزان شاه سپَکُ  نام ، را به زنی داشت واژه سپک در زبان مادی معنی سگ ماده میدهد

چون میثریداته با کودکی خوبچهر به خانه آمد و داستان را باز گفت ، سپک که همان روز کودکی مرد زاییده بود از شوهر درخواست کرد تا نوزاد مرده را به جای پسر ماندانه به چنگال درندگان رها کند و شاهزاده را در خانه خود بپروراند شبان بپذیرفت پس کودک خود را به درندگان سپرد و چون سه روز برفت یکی را نزد هارپاگوس گسیل کرد و پیام داد که کسی را بفرستد تا استخوان های کودک بنگرد و دل از اندیش های بیمناک آسوده دارد . هارپاگوس تنی چند از درگاهیانش را برای اینکار روانه کرد و بدانان فرمود آنچه را که از کودک مانده بود به خاک سپارند و آنان چنان کردند . بدینسان بود که پسر ماندانه در خانه چوپان شاه پرورش یافت ولی در آن هنگام کورش خوانده نمی شد و نام دیگری داشت

 .

.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *