دسته‌ها
باب هفتم در عالم تربیت

چه خوش گفت دیوانه ی مرغزی

چه خوش گفت دیوانه ی مرغزی

حدیثی کز او لب به دندان گزی

من ار نام مردم بزشتی برم

نگویم بجز غیبت مادرم

که دانند پروردگان خرد

که طاعت همان به که مادر برد

رفیقی که غایب شد ای نیک نام

دو چیزست از او بر رفیقان حرام

یکی آن که مالش به باطل خورند

دوم آن که نامش به غیبت برند

هر آن کو برد نام مردم به عار

تو خیر خود از وی توقع مدار

که اندر قفای تو گوید همان

که پیش تو گفت از پس مردمان

کسی پیش من در جهان عاقل است

که مشغول خود وز جهان غافل است

.

دسته‌ها
باب هشتم در شکر بر عافیت

نداند کسی قدر روز خوشی

نداند کسی قدر روز خوشی

مگر روزی افتد به سختی کشی

زمستان درویش در تنگ سال

چه سهل است پیش خداوند مال

سلیمی که یک چند نالان نخفت

خداوند را شکر صحت نگفت

چو مردانه رو باشی و تیز پای

به شکرانه باکند پایان بپای

به پیر کهن بر ببخشد جوان

توانا کند رحم بر ناتوان

چه دانند جیحونیان قدر آب

ز واماندگان پرس در آفتاب

عرب را که در دجله باشد قعود

چه غم دارد از تشنگان ز رود

کسی قیمت تندرستی شناخت

که یک چند بیچاره در تب گداخت

تو را تیره شب کی نماید دراز

که غلطی ز پهلو به پهلوی ناز؟

براندیش از افتان و خیزان تب

که رنجور داند درازای شب

به بانگ دهل خواجه بیدار گشت

چه داند شب پاسبان چون گذشت؟

.

دسته‌ها
باب نهم در توبه و راه صواب

یکی برد بر پادشاهی ستیز

یکی برد بر پادشاهی ستیز

به دشمن سپردش که خونش بریز

گرفتار در دست آن کینه توز

همی گفت هر دم به زاری و سوز

اگر دوست بر خود نیازردمی

کی از دست دشمن جفا بردمی؟

تو از دوست گر عاقلی بر مگرد

که دشمن نیارد نگه در تو کرد

بسا جور دشمن بر کند پوست

رفیقی که بر خود بیازرد دوست

تو با دوست یکدل شو و یک سخن

که خود بیخ دشمن برآید ز بن

نپندارم این زشت نامی نکوست

به خشنودی دشمن آزار دوست

.

دسته‌ها
باب هفتم در عالم تربیت

در این شهرباری به سمعم رسید

در این شهرباری به سمعم رسید

که بازارگانی غلامی خرید

شبانگه مگر دست بردش به سیب

ببر درکشیدش به ناز و عتیب

پری چهره هرچ اوفتادش به دست

ز رخت و اوانیش در سر شکست

نه هرجا که بینی خطی دل فریب

توانی طمع کردنش در کتیب

گوا کرد بر خود خدای و رسول

که دیگر نگردم به گرد فضول

رحیل آمدش هم در آن هفته پیش

دل افگار و سربسته و روی ریش

چو بیرون شد از کازرون یک دو میل

به پیش آمدش سنگلاخی مهیل

بپرسید کاین قله را نام چیست؟

که بسیار بیند عجب هر که زیست

کسی گفتش این راه را وین مقام

بجز تنگ ترکان ندانیم نام

برنجید چون تنگ ترکان شنید

تو گفتی که دیدار دشمن بدید

سیه را بفرمود کای نیکبخت

هم این جا که هستی بینداز رخت

نه عقل است و نه معرفت یک جوم

اگر من دگر تنگ ترکان روم

در شهوت نفس کافر ببند

وگر عاشقی لت خور و سر ببند

چو مر بنده ای را همی پروری

به هیبت بر آرش کز او برخوری

وگر سیدش لب به دندان گزد

دماغ خداوندگاری پزد

غلام آبکش باید و خشت زن

بود بنده ی نازنین مشت زن

 هرجا که بینی خط دلفریب

توانی طمع کردنش در کتیب

گروهی نشینند با خوش پسر

که ما پاکبازیم و صاحب نظر

ز من پرس فرسوده ی روزگار

که بر سفره حسرت خورد روزه دار

ازان تخم خرما خورد گوسپند

که قفل است بر تنگ خرما و بند

سر گاو و عصار ازان در که است

که از کنجدش ریسمان کوته است

.

دسته‌ها
باب هفتم در عالم تربیت

سه کس را شنیدم که غیبت رواست

سه کس را شنیدم که غیبت رواست

وز این درگذشتی چهارم خطاست

یکی پادشاهی ملامت پسند

کز او بر دل خلق بینی گزند

حلال است از او نقل کردن خبر

مگر خلق باشند از او بر حذر

دوم پرده بر بی حیائی متن

که خود می درد پرده بر خویشتن

ز حوضش مدار ای برادر نگاه

که او می درافتد به گردن به چاه

سوم کژ ترازوی ناراست خوی

ز فعل بدش هرچه دانی بگوی

.

دسته‌ها
باب هشتم در شکر بر عافیت

شنیدم که طغرل شبی در خزان

شنیدم که طغرل شبی در خزان

گذر کرد بر هندوئی پاسبان

ز باریدن برف و باران و سیل

به لرزش در افتاده همچون سهیل

دلش بر وی از رحمت آورد جوش

که اینک قبا پوستینم بپوش

دمی منتظر باش بر طرف بام

که بیرون فرستم به دست غلام

در این بود و باد صبا بروزید

شهنشه در ایوان شاهی خزید

وشاقی پری چهره در خیل داشت

که طبعش بدو اندکی میل داشت

تماشای ترکش چنان خوش فتاد

که هندوی مسکین برفتش ز یاد

قبا پوستینی گذشتش به گوش

ز بدبختیش در نیامد به دوش

مگر رنج سرما بر او بس نبود

که جور سپهر انتظارش فزود

نگه کن چو سلطان به غفلت بخفت

که چوبک زنش بامدادان چه گفت

مگر نیک بختت فراموش شد

چو دستت در آغوش آغوش شد؟

تو را شب به عیش و طرب می رود

چه دانی که بر ما چه شب می رود؟

فرو برده سر کاروانی به دیگ

چه از پا فرو رفتگانش به ریگ

بدار ای خداوند زورق بر آب

که بیچارگان را گذشت از سر آب

توقف کنید ای جوانان چست

که در کاروانند پیران سست

تو خوش خفته در هودج کاروان

مهار شتر در کف ساروان

چه هامون و کوهت چه سنگ و رمال

ز ره باز پس ماندگان پرس حال

تو را کوه پیکر هیون می برد

پیاده چه دانی که خون می خورد؟

به آرام دل خفتگان در بنه

چه دانند حال کم گرسنه؟

.

دسته‌ها
باب نهم در توبه و راه صواب

یکی مال مردم به تلبیس خورد

یکی مال مردم به تلبیس خورد

چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد

چنین گفت ابلیس اندر رهی

که هرگز ندیدم چنین ابلهی

تو را با من است ای فلان آتشی

به جنگم چرا گردن افراشتی

دریغ است فرموده ی دیو زشت

که دست ملک با تو خواهد نبشت

روا داری از جهل و ناباکیت

که پاکان نویسند ناپاکیت

طریقی به دست آر و صلحی بجوی

شفیعی برانگیز و عذری بگوی

که یک لحظه صورت نبندد امان

چو پیمانه پر شد به دور زمان

وگر دست قوت نداری به کار

چو بیچارگان دست زاری برآر

گرت رفت از اندازه بیرون بدی

چو دانی که بد رفت نیک آمدی

فراشو چو بینی ره صلح باز

که ناگه در توبه گردد فراز

مرو زیر بار گنه ای پسر

که حمال عاجز بود در سفر

پی نیک مردان بباید شتافت

که هر کاین سعادت طلب کرد یافت

ولیکن تو دنبال دیو خسی

ندانم که در صالحان چون رسی؟

پیمبر کسی را شفاعت گر است

که بر جاده ی شرع پیغمبر است

ره راست رو تا به منزل رسی

تو بر ره نه ای زین قبل واپسی

چو گاوی که عصار چشمش ببست

دوان تا شب و شب همانجا که هست

.

دسته‌ها
باب هفتم در عالم تربیت

یکی ناسزا گفت در وقت جنگ

یکی ناسزا گفت در وقت جنگ

گریبان دریدند وی را به چنگ

قفا خورده گریان و عریان نشست

جهاندیده ای گفتش ای خودپرست

چو غنچه گرت بسته بودی دهن

دریده ندیدی چو گل پیرهن

سراسیمه گوید سخن بر گزاف

چو طنبور بی مغز بسیار لاف

نبینی که آتش زبان است و بس

به آبی توان کشتنش در نفس؟

اگر هست مرد از هنر بهره ور

هنر خود بگوید نه صاحب هنر

اگر مشک خالص تو داری مگوی

که گر هست خود فاش گردد به بوی

به سوگند گفتن که زر مغربی است

چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست

بگویند ازین حرف گیران هزار

که سعدی نه اهل است و آمیزگار

.

دسته‌ها
باب هفتم در عالم تربیت

شنیدم که دزدی درآمد ز دشت

شنیدم که دزدی درآمد ز دشت

به دروازه ی سیستان برگذشت

بدزدید بقال از او نیم دانگ

برآورد دزد سیه کار بانگ:

خدایا تو شب رو به آتش مسوز

که ره می زند سیستانی به روز

.

دسته‌ها
باب هشتم در شکر بر عافیت

یکی را عسس دست بر بسته بود

یکی را عسس دست بر بسته بود

همه شب پریشان و دلخسته بود

به گوش آمدش در شب تیره رنگ

که شخصی همی نالد از دست تنگ

شنید این سخن دزد مغلول و گفت

ز بیچارگی چند نالی؟ بخفت

برو شکر یزدان کن ای تنگدست

که دستت عسس تنگ بر هم نبست

مکن ناله از بینوایی بسی

چو بینی ز خود بینواتر کسی

.