دسته‌ها
باب نهم در توبه و راه صواب

الا ای که عمرت به هفتاد رفت

الا ای که عمرت به هفتاد رفت

مگر خفته بودی که بر باد رفت؟

همه برگ بودن همی ساختی

به تدبیر رفتن نپرداختی

قیامت که بازار مینو نهند

منازل به اعمال نیکو دهند

بضاعت به چندان که آری بری

وگر مفلسی شرمساری بری

که بازار چندان که آکنده تر

تهیدست را دل پراکنده تر

ز پنجه درم پنج اگر کم شود

دلت ریش سرپنجه ی غم شود

چو پنجاه سالت برون شد ز دست

غنیمت شمر پنج روزی که هست

اگر مرده مسکین زبان داشتی

به فریاد و زاری فغان داشتی

که ای زنده چون هست امکان گفت

لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت

چو ما را به غفلت بشد روزگار

تو باری دمی چند فرصت شمار

.

دسته‌ها
باب نهم در توبه و راه صواب

قدم پیش نه کز مَلِک بگذری

قدم پیش نه کز مَلِک بگذری

که گر با زمانی ز دد کمتری

یکی را به چوگان مه دامغان

بزد تا چو طبلش بر آمد فغان

شب از بی قراری نیارست خفت

بر او پارسایی گذر کرد و گفت

به شب گر ببردی بر شحنه، سوز

گناه آبرویش نبردی به روز

کسی روز محشر نگردد خجل

که شبها به درگه برد سوز دل

ز یزدان دادار داور بخواه

شب توبه تقصیر روز گناه

هنوز ار سر عذر داری چه بیم؟

در عذر خواهان نبندد کریم

کریمی که آوردت از نیست هست

عجب گر بیفتی نگیردت دست

اگر بنده ای دست حاجت برآر

و گر شرمسار آب حسرت ببار

نیامد بر این در کسی عذر خواه

که سیل ندامت نه شُستش گناه

نریزد خدای آبروی کسی

که ریزد گناه آب چشمش بسی

موعظه و نصیحت

.

دسته‌ها
باب هفتم در عالم تربیت

جوانی هنرمند و فرزانه بود

جوانی هنرمند و فرزانه بود

که در وعظ چالاک و مردانه بود

نکونام و صاحبدل و حق پرست

خط عارضش خوشتر از خط دست

قوی در لغت و در نحو چست

ولی حرف شین را نگفتی درست

یکی را بگفتم ز صاحبدلان

که دندان پیشین ندارد فلان

برآمد ز سودای من سرخ روی

کز این جنس بیهوده دیگر مگوی

تو در وی همان عیب دیدی که هست

ز چندان هنر چشم عقلت ببست

یقین بشنو از من که روز یقین

نبینند بد، مردم نیک بین

یکی را که عقل است و فرهنگ و رای

گرش پای عصمت بخیزد ز جای

به یک خرده مپسند بر وی جفا

بزرگان چه گفتند؟ خذما صفا

بود خار و گل با هم ای هوشمند

چه در بند خاری تو؟ گل دسته بند

کرا زشت خویی بود در سرشت

نبیند ز طاووس جز پای زشت

صفائی بدست آور ای خیره روی

که ننماید آیینه ی تیره روی

طریقی طلب کز عقوبت رهی

نه حرفی که انگشت بر وی نهی

منه عیب خلق ای خردمند پیش

که چشمت فرو دوزد از عیب خویش

چرا دامن آلوده را حد زنم

چو در خود شناسم که تر دامنم؟

نشاید که بر کس درشتی کنی

چو خود را به تأویل پشتی کنی

چو بد ناپسند آیدت خود مکن

پس آنگه به همسایه گو بد مکن

من ار حق شناسم وگر خود نمای

برون با تو دارم، درون با خدای

چو ظاهر به عفت بیاراستم

تصرف مکن در کژو راستم

اگر سیرتم خوب و گر منکر است

خدایم به سِرّ از تو داناتر است

تو خاموش اگر من بِهم یا بَدم

که حمّال سود و زیان خودم

کسی را به کردار بد کن عذاب

که چشم از تو دارد به نیکی ثواب

نکو کاری از مردم نیک رای

یکی را به ده می نویسد خدای

تو نیز ای پسر هر که را یک هنر

ببینی، ز دَه عیبش اندر گذر

نه یک عیب او را بر انگشت پیچ

جهانی فضیلت برآور به هیچ

چو دشمن که در شعر سعدی، نگاه

به نفرت کند و اندرون تباه

ندارد به صد نکته ی نغز گوش

چو عیبی ببیند برآرد خروش

جز این علتش نیست کآن خود پسند

حسد دیده ی نیک بینش بکند

نه هر خلق را صنع باری سرشت؟

سیاه و سپید آمد و خوب و زشت

نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست

بخور پسته مغز و بینداز پوست

.

دسته‌ها
باب دهم در مناجات و ختم کتاب

چه خوش گفت درویش کوتاه دست

چه خوش گفت درویش کوتاه دست

که شب توبه کرد و سحرگه شکست

گر او توبه بخشد بماند درست

که پیمان ما بی ثبات است و سست

به حقّت که چشمم ز باطل بدوز

به نورت که فردا به نارم مسوز

ز مسکینیم روی در خاک رفت

غبار گناهم بر افلاک رفت

تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار

که در پیش باران نپاید غبار

ز جرمم در این مملکت جاه نیست

ولیکن به ملک دگر پای نیست

تو دانی ضمیر زبان بستگان

تو مرهم نهی بر دل خستگان

.

دسته‌ها
باب هشتم در شکر بر عافیت

فقیهی بر افتاده مستی گذشت

فقیهی بر افتاده مستی گذشت

به مستوری خویش مغرور گشت

ز نخوت بر او التفاتی نکرد

جوان سر برآورد کای پیر مرد

تکبر مکن چون به نعمت دری

که محرومی آید ز مستکبری

یکی را که در بند بینی مخند

مبادا که ناگه درافتی به بند

نه آخر در امکان تقدیر هست

که فردا چو من باشی افتاده مست؟

تو را آسمان خط به مسجد نبشت

مزن طعنه بر دیگری در کنشت

برآر ای مسلمان به شکرانه دست

که زنّار مغ بر میانت نبست

نه خود می رود هر که جویای اوست

به عنفش کشان می برد لطف دوست

نگر تا قضا از کجا سیر کرد

که کوری بود تکیه بر غیر کرد

نهاده است باری شفا در عسل

نه چندان که زور آورد با اجل

عسل خوش کند زندگان را مزاج

ولی مرگ را عاجز است از علاج

رمق مانده ای را که جان از بدن

برآمد، چه سود انگبین در دهن؟

یکی گرز پولاد بر مغز خورد

کسی گفت صندل بمالش به درد

ز پیش خطر تا توانی گریز

ولیکن مکن با قضا پنجه تیز

درون تا بود قابل شرب و اکل

بدن تازه روی است و پاکیزه شکل

خراب آنگه این خانه گردد تمام

که با هم نسازند طبع و طعام

طبایع تر و خشک و گرم است و سرد

مرکب از این چار طبع است مرد

یکی زین چو بر دیگری یافت دست

ترازوی عدل طبیعت شکست

اگر باد سرد نفس نگذرد

تف معده جان در خروش آورد

وگر دیگ معده نجوشد طعام

تن نازنین را شود کار خام

در اینان نبندد دل، اهل شناخت

که پیوسته با هم نخواهند ساخت

توانایی تن مدان از خورش

که لطف حقت می دهد پرورش

به حقش که گردیده بر تیغ و کارد

نهی، حق شکرش نخواهی گزارد

چو رویی به طاعت نهی بر زمین

خدا را ثناگوی و خود را مبین

گدایی است تسبیح و ذکر و حضور

گدا را نباید که باشد غرور

نخست او ارادت به دل در نهاد

پس این بنده بر آستان سرنهاد

گر از حق نه توفیق خیری رسد

کی از بنده چیزی به غیری رسد؟

زبان را چه بینی که اقرار داد

ببین تا زبان را که گفتار داد

در معرفت دیده ی آدمی است

که بگشوده بر آسمان و زمی است

کیت فهم بودی نشیب و فراز

گر این در نکردی به روی تو باز؟

سر آورد و دست از عدم در وجود

در این جود بنهاد و در وی سجود

وگرنه کی از دست جود آمدی؟

محال است کز سر سجود آمدی

به حکمت زبان داد وگوش آفرید

که بشاند صندوق دل را کلید

اگر نه زبان قصّه برداشتی

کس از سرّ دل کی خبر داشتی؟

وگر نیستی سعی جاسوس گوش

خبر کی رسیدی به سلطان هوش

مرا لفظ شیرین خواننده داد

تو را سمع دراک داننده داد

مدام این دو چون حاجبان بر درند

ز سلطان به سلطان خبر می برند

چه اندیشی از خود که فعلم نکوست؟

از این در نگه کن که توفیق اوست

برد بوستان بان به ایوان شاه

به تحفه ثمر هم ز بستان شاه

.

دسته‌ها
باب نهم در توبه و راه صواب

شبی در جوانی و طیب نعم

شبی در جوانی و طیب نعم

جوانان نشستیم چندی بهم

چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی

ز شوخی در افکنده غلغل به کوی

جهاندیده پیری ز ما بر کنار

ز دور فلک لیل مویش نهار

چو فندق دهان از سخن بسته بود

نه چون ما لب از خنده چون پسته بود

جوانی فرا رفت کای پیر مرد

چه در کنج حسرت نشینی به درد؟

یکی سر برآر از گریبان غم

به آرام دل با جوانان بچم

برآورد سر سالخورد از نهفت

جوابش نگر تا چه پیرانه گفت

چو باد صبا بر گلستان وزد

چمیدن درخت جوان را سزد

چمد تا جوان است و سر سبز خوید

شکسته شود چون به زردی رسید

بهاران که بید آرود بید مشک

بریزد درخت گشن برگ خشک

نزیبد مرا با جوانان چمید

که بر عارضم صبح پیری دمید

به قید اندرم جُرّه بازی که بود

دمادم سر رشته خواهد ربود

شما راست نوبت بر این خوان نشست

که ما از تنعم بشستیم دست

چو بر سر نشست از بزرگی غبار

دگر چشم عیش جوانی مدار

مرا برف باریده بر پرّ زاغ

نشاید چو بلبل تماشای باغ

کند جلوه طاووس صاحب جمال

چه می خواهی از باز برکنده بال؟

مرا غله تنگ اندر آمد درو

شما را کنون می دمد سبزه نو

گلستان ما را طراوت گذشت

که گل دسته بندد چو پژ مرده گشت؟

مرا تکیه جان پدر بر عصاست

دگر تکیه بر زندگانی خطاست

مسلم جوان راست بر پای جست

که پیران برند استعانت به دست

گل سرخ رویم نگر زر ناب

فرو رفت، چون زرد شد آفتاب

هوس پختن از کودک ناتمام

چنان زشت نبود که از پیر خام

مرا می بباید چو طفلان گریست

ز شرم گناهان، نه طفلانه زیست

نکو گفت لقمان که نازیستن

به از سالها بر خطا زیستن

هم از بامدادان در کلبه بست

به از سود و سرمایه دادن ز دست

جوان تا رساند سیاهی به نور

برد پیر مسکین سپیدی به گور

.

دسته‌ها
باب نهم در توبه و راه صواب

پلیدی کند گربه بر جای پاک

پلیدی کند گربه بر جای پاک

چو زشتش نماید بپوشد به خاک

تو آزادی از ناپسندیده ها

نترسی که بر وی فتد دیده ها

براندیش از آن بنده ی پر گناه

که از خواجه مخفی شود چند گاه

اگر بر نگردد به صدق و نیاز

به زنجیر و بندش بیارند باز

به کین آوری با کسی بر ستیز

که از وی گزیرت بود یا گریز

کنون کرد باید عمل را حساب

نه وقتی که منشور گردد کتاب

کسی گرچه بد کرد هم بد نکرد

که پیش از قیامت غم خود بخورد

گر آیینه از آه گردد سیاه

شود روشن آیینه ی دل به آه

بترس از گناهان خویش این نفس

که روز قیامت نترسی ز کس

.

دسته‌ها
باب هفتم در عالم تربیت

دوکس گرد دیدند و آشوب و جنگ

دوکس گرد دیدند و آشوب و جنگ

پراکنده نعلین و پرّنده سنگ

یکی فتنه دید از طرف بر شکست

یکی در میان آمد و سر شکست

کسی خوشتر از خویشتن دار نیست

که با خوب و زشت کسش کار نیست

تو را دیده در سر نهادند و گوش

دهن جای گفتار و دل جای هوش

مگر بازدانی نشیب از فراز

نگویی که این کوته است، آن دراز

.

دسته‌ها
باب دهم در مناجات و ختم کتاب

مغی در به روی از جهان بسته بود

مغی در به روی از جهان بسته بود

بتی را به خدمت میان بسته بود

پس از چند سال آن نکوهیده کیش

قضا حالتی صعبش آورد پیش

به پای بت اندر به امید خیر

بغلطید بیچاره بر خاک دیر

که درمانده ام دست گیر ای صنم

به جان آمدم رحم کن بر تنم

بزارید در خدمتش بارها

که هیچش به سامان نشد کارها

بتی چون برآرد مهمات کس

که نتواند از خود براندن مگس؟

بر آشفت کای پای بند ضلال

به باطل پرستیدمت چند سال

مهمی که در پیش دارم برآر

وگرنه بخواهم ز پروردگار

هنوز آن مغ آلوده رویش به خاک

که کامش برآورد یزدان پاک

حقایق شناسی در این خیره شد

همه وقت صافی بر او تیره شد

که سرگشته ای دون آتش پرست

هنوزش سر از خمر بتخانه مست

دل از کفر و دست از خیانت نشست

خدایش بر آورد کامی که جست

فرو رفته خاطر در این مشکلش

که پیغامی آمد به گوش دلش

که پیش صنم پیر ناقص عقول

بسی گفت و قولش نیامد قبول

گر از درگه ما شود نیز رد

پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟

دل اندر صمد باید ای دوست بست

که عاجزترند از صنم هرکه هست

محال است اگر سر بر این در نهی

که باز آیدت دست حاجت تهی

خدایا مقصر به کار آمدیم

تهیدست و امیدوار آمدیم

.

دسته‌ها
باب هشتم در شکر بر عافیت

بتی دیدم از عاج در سومنات

بتی دیدم از عاج در سومنات

مرصع چو در جاهلیت منات

چنان صورتش بسته تمثال گر

که صورت نبندد از آن خوبتر

ز هر ناحیت کاروانها روان

به دیدار آن صورت بی روان

طمع کردن رایان چین و چگل

چو سعدی وفا زان بت سنگدل

زبان آوران رفته از هر مکان

تضرع کنان پیش آن بی زبان

فرو ماندم از کشف آن ماجرا

که حیی جمادی پرستد چرا؟

مغی را که با من سر و کار بود

نکو گوی و هم حجره و یار بود

به نرمی بپرسیدم ای برهمن

عجب دارم از کار این بقعه من

که مدهوش این ناتوان پیکرند

مقید به چاه ضلالت درند

نه نیروی دستش، نه رفتار پای

ورش بفکنی بر نخیرد ز جای

نبینی که چشمانش از کهرباست؟

وفا جستن از سنگ چشمان خطاست

بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت

چو آتش شد از خشم و در من گرفت

مغان را خبر کرد و پیران دیر

ندیدم در آن انجمن روی خیر

فتادند گبران پازند خوان

چو سگ در من از بهر آن استخوان

چو آن را کژ پیششان راست بود

ره راست در چشمشان کژ نمود

که مرد ار چه دانا و صاحبدل است

به نزدیک بی دانشان جاهل است

فرو ماندم از چاره همچون

غریق برون از مدارا ندیدم طریق

چو بینی که جاهل به کین اندرست

سلامت به تسلیم و لین اندرست

مهین برهمن را ستودم بلند

که ای پیر تفسیر استا و زند

مرا نیز با نقش این بت خوش است

که شکلی خوش و قامتی دلکش است

بدیع آیدم صورتش در نظر

ولیکن ز معنی ندارم خبر

چه سالوک این منزلم عن قریب

بد و نیک نادر شناسد غریب

تو دانی که فرزین این رقعه ای

نصیحتگر شاه این بقعه ای

چه معنی است در صورت این صنم

که اول پرستندگانش منم

عبادت به تقلید گمراهی است

خنک رهروی را که آگاهی است

برهمن ز شادی برافروخت روی

پسندید و گفت ای پسندیده گوی

سوالت صواب است و فعلت جمیل

به منزل رسد هر که جوید دلیل

بسی چون تو گردیدم اندر سفر

بتان دیدم از خویشتن بی خبر

جز این بت که هر صبح از اینجا که هست

برآرد به یزدان دادار دست

و گر خواهی امشب همین جا بباش

که فردا شود سر این بر تو فاش

شب آن جا ببودم به فرمان پیر

چو بیژن به چاه بلا در اسیر

شبی همچو روز قیامت دراز

مغان گرد من بی وضو در نماز

کشیشان هرگز نیازرده آب

بغلها چو مردار در آفتاب

مگر کرده بودم گناهی عظیم

که بردم در آن شب عذابی الیم

همه شب در این قید غم مبتلا

یکم دست بر دل، یکی بر دعا

که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس

بخواند از فضای برهمن خروس

خطیب سیه پوش شب بی خلاف

بر آهخت شمشیر روز از غلاف

فتاد آتش صبح در سوخته

به یک دم جهانی شد افروخته

تو گفتی که در خطه ی زنگبار

ز یک گوشه ناگه در آمد تتار

مغان تبه رای ناشسته روی

به دیر آمدند از در و دشت و کوی

کس از مرد در شهر و از زن نماند

در آن بتکده جای در زن نماند

من از غصه رنجور و از خواب مست

که ناگاه تمثال برداشت دست

به یک بار از اینها برآمد خروش

تو گفتی که دریا برآمد به جوش

چو بتخانه خالی شد از انجمن

برهمن نگه کرد خندان به من

که دانم تو را بیش مشکل نماند

حقیقت عیان گشت و باطل نماند

چو دیدم که جهل اندر او محکم است

خیال محال اندر او مدغم است

نیارستم از حق دگر هیچ گفت

که حق ز اهل باطل بباید نهفت

چو بینی زبر دست را زور دست

نه مردی بود پنجه ی خود شکست

زمانی به سالوس گریان شدم

که من زانچه گفتم پشیمان شدم

به گریه دل کافران کرد میل

عجب نیست سنگ ار بگردد به سیل

دویدند خدمت کنان سوی من

به عزت گرفتند بازوی من

شدم عذر گویان بر شخص عاج

به کرسی زر کوفت بر تخت ساج

بتک را یکی بوسه دادم به دست

که لعنت بر او باد و بر بت پرست

به تقلید کافر شدم روز چند

 برهمن شدم در مقالات زند

چو دیدم که در دیر گشتم امین

نگنجیدم از خرمی در زمین

در دیر محکم ببستم شبی

دویدم چپ و راست چون عقربی

نگه کردم از زیر تخت و زبر

یکی پرده دیدم مکلل به زر

پس پرده مطرانی آذرپرست

مجاور سر ریسمانی به دست

به فورم در آن حل معلوم شد

چو داود کاهن بر او موم شد

که ناچار چون در کشد ریسمان

بر آرد صنم دست، فریاد خوان

برهمن شد از روی من شرمسار

که شنعت بود بخیه بر روی کار

بتازید ومن در پیش تاختم

نگونش به چاهی در انداختم

که دانستم ار زنده آن برهمن

بماند، کند سعی در خون من

پسندد که از من برآید دمار

مبادا که سرش کنم آشکار

چو از کار مفسد خبر یافتی

ز دستش برآور چو دریافتی

که گر زنده اش مانی، آن بد گهر

نخواهد تو را زندگانی دگر

وگر سر به خدمت نهد بر درت

اگر دست یابد ببرد سرت

فریبنده را پای در پی منه

چو رفتی و دیدی امانش مده

تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث

که از مرده دیگر نیاید حدیث

چو دیدم که غوغایی انگیختم

رها کردم آن بوم و بگریختم

چو اندر نیستانی آتش زدی

ز شیران بپرهیز اگر بخردی

مکش بچه ی مار مردم گزای

چو کشتی در آن خانه دیگر مپای

چو زنبور خانه بیا شوفتی

گریز از محلت که گرم اوفتی

به چابک تر از خود مینداز تیر

چو افتاد، دامن به دندان بگیر

در اوراق سعدی چنین پند نیست

که چون پای دیوار کندی مایست

به هند آمدم بعد از آن رستخیز

وز آنجا به راه یمن تا حجیز

از آن جمله تلخی که بر من گذشت

دهانم جز امروز شیرین نگشت

در اقبال و تأیید بوبکر سعد

که مادر نزاید چو او قبل و بعد

ز جور فلک دادخواه آمدم

در این سایه گسترپناه آمدم

دعاگوی این دولتم بنده وار

خدایا تو این سایه پاینده دار

که مرهم نهادم نه در خورد ریش

که در خورد انعام و اکرام خویش

کی این شکر نعمت به جای آورم

وگر پای گردد به خدمت سرم؟

فرج یافتم بعد از آن بندها

هنوزم به گوش است آن پندها

یکی آنکه هرگه که دست نیاز

برآرم به درگاه دانای راز

بیاد آید آن لعبت چینیم

کند خاک در چشم خود بینیم

بدانم که دستی که برداشتم

به نیروی خود بر نیفراشتم

نه صاحبدلان دست بر می کشند

که سر رشته از غیب در می کشند

در خیر بازست و طاعت ولیک

نه هر کس تواناست بر فعل نیک

همین است مانع که در بارگاه

نشاید شدن جز به فرمان شاه

کلید قدر نیست در دست کس

توانای مطلق خدای است و بس

پس ای مرد پوینده بر راه راست

تو را نیست منت، خداوند راست

چو در غیب نیکو نهادت سرشت

نیاید ز خوی تو کردار زشت

ز زنبور کرد این حلاوت پدید

همان کس که در مار زهر آفرید

چو خواهد که ملک تو ویران کند

نخست از تو خلقی پریشان کند

وگر باشدش بر تو بخشایشی

رساند به خلق از تو آسایشی

تکبر مکن بر رَهِ راستی

که دستت گرفتند و برخاستی

سخن سودمندست اگر بشنوی

به مردان رسی گر طریقت روی

مقامی بیابی گرت ره دهند

که بر خوان عزّت سماطت نهند

ولیکن نباید که تنها خوری

ز درویش درمانده یاد آوری

فرستی مگر رحمتی در پیم

که بر کرده ی خویش واثق نیم

.