باب اول در عدل و تدبیر و رای

حکایت کنند از یکی نیکمرد

حکایت کنند از یکی نیکمرد

که اکرام حجاج یوسف نکرد

به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز

که نطعش بینداز و ریگش بریز

چو حجت نماند جفا جوی را

بپرخاش در هم کشد روی را

بخندید و بگریست مرد خدای

عجب داشت سنگین دل تیره رای

چو دیدش که خندید و دیگر گریست

بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟

بگفتا همی گریم از روزگار

که طفلان بیچاره دارم چهار

همی خندم از لطف یزدان پاک

که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک

پسر گفتش: ای نامور شهریار

یکی دست از این مرد صوفی بدار

که خلقی بدو روی دارند و پشت

نه رای است خلقی به یک بار کشت

بزرگی و عفو و کرم پیشه کن

ز خردان اطفالش اندیشه کن

شنیدم که نشنید و خونش بریخت

ز فرمان داور که داند گریخت؟

بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت

به خواب اندرش دید و پرسید و گفت:

دمی بیش بر من سیاست نراند

عقوبت بر او تا قیامت بماند

نخفته ست مظلوم از آهش بترس

ز دود دل صبحگاهش بترس

نترسی که پاک اندرونی شبی

برآرد ز سوز جگر یا ربی؟

نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟

بر پاک ناید ز تخم پلید

مَدَر پرده کس به هنگام جنگ

که باشد تو را نیز در پرده ننگ

مزن بانگ بر شیرمردان درشت

چو با کودکان بر نیایی به مشت

یکی پند می گفت فرزند را

نگه دار پند خردمند را

مکن جور بر خردکان ای پسر

که یک روزت افتد بزرگی به سر

نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد

که روزی پلنگیت بر هم درد؟

به خردی درم زور سرپنجه بود

دل زیردستان ز من رنجه بود

بخوردم یکی مشت زورآوران

نکردم دگر زور با لاغران

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *