باب اول در عدل و تدبیر و رای

شنیدم که از نیکمردی فقیر

شنیدم که از نیکمردی فقیر

دل آزرده شد پادشاهی کبیر

مگر بر زبانش حقی رفته بود

ز گردن کشی بر وی آشفته بود

به زندان فرستادش از بارگاه

که زور آزمایست بازوی شاه

ز یاران کسی گفتنش اندر نهفت

مصالح نبود این سخن گفت گفت

رسانیدن امر حق طاعت است

ز زندان نترسم که یک ساعت است

هماندم که در خفیه این راز رفت

حکایت به گوش ملک باز رفت

بخندید کو ظنّ بیهوده بُرد

نداند که خواهد در این حبس مُرد

غلامی به درویش بُرد این پیام

بگفتا به خسرو بگو ای غلام

مرا بار غم بر دل ریش نیست

که دنیا همین ساعتی بیش نیست

نه گر دستگیری کنی خرّمم

نه گر سر بُری بر دل آید غمم

تو را گر سپاهست و فرمان و گنج

مرا گر عیالست و حرمان و رنج

به دروازه ی مرگ چون در شویم

به یک لحظه باهم برابر شویم

منه دل برین دولت پنج روز

به دود دل خلق خود را مسوز

نه پیش از تو بیش از تو اندوختند

به بیداد کردن جهان سوختند

چنان زی که ذکرت به تحسین کنند

چو مُردی نه بر گورت نفرین کنند

نباید به رسم بد آئین نهاد

که گویند لعنت بر آن کاین نهاد

اگر بر سر آید خداوند زور

نه زیرش کند عاقبت خاک گور

بفرمود دلتنگ روی از جفا

که بیرون کنندش زبان از قفا

چنین گفت مرد حقایق شناس

کزین هم که گفتی ندارم هراس

من از بی زبانی ندارم غمی

که دانم که ناگفته داند همی

اگر بینوائی برم ور ستم

گرم عاقبت خیر باشد چه غم

عروسی بود نوبت ماتمت

گرت نیک روزی بود خاتمت

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *