باب اول در عدل و تدبیر و رای

ز دریای عمان برآمد کسی

ز دریای عمان برآمد کسی

سفر کرده هامون و دریا بسی

عرب دیده و ترک و تاجیک و روم

ز هر جنس در نفس پاکش علوم

جهان گشته و دانش اندوخته

سفر کرده و صحبت آموخته

به هیکل قوی چون تناور درخت

ولیکن فرو مانده بی برگ سخت

دو صد رقعه بالای هم دوخته

ز حراق و او در میان سوخته

به شهری درآمد ز دریا کنار

بزرگی در آن ناحیت شهریار

که طبعی نکونامی اندیش داشت

سر عجز بر پای درویش داشت

بشستند خدمتگزاران شاه

سر و تن به حمامش از گرد راه

چو بر آستان ملک سر نهاد

نیایش کنان دست بر بر نهاد

درآمد به ایوان شاهنشهی

که بختت جوان باد و دولت رهی

نرفتم در این مملکت منزلی

کز آسیبت آزرده دیدم دلی

ملک را همین ملک پیرایه بس

که راضی نگرد به آزار کس

ندیدم کسی سرگران از شراب

مگر هم خرابات دیدم خراب

سخن گفت و دامان گوهر فشاند

به نطقی که شاه آستین برفشاند

پسند آمدش حسن گفتار مرد

به نزد خودش خواند و اکرام کرد

زرش داد و گوهر به شکر قدوم

بپرسیدش از گوهر و زاد بوم

بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت

به قربت ز دیگر کسان بر گذشت

ملک با دل خویش در گفت و گو

که دست وزارت سپارد بدو

ولیکن بتدریج تا انجمن

به سستی نخندند بر رای من

به عقلش بباید نخست آزمود

بقدر هنر پایگاهش فزود

برد بر دل از جور غم بارها

که نا آزموده کند کارها

نظر کن چو سوفار داری به شست

نه آنگه که پرتاب کردی ز دست

چو یوسف کسی در صلاح و تمیز

به یک سال باید که گردد عزیز

به ایام تا بر نیاید بسی

نشاید رسیدن به غور کسی

زهر نوعی اخلاق او کشف کرد

خردمند و پاکیزه دین بود مرد

نکو سیرتش دید و روشن قیاس

سخن سنج و مقدار مردم شناس

به رای از بزرگان مهش دید و بیش

نشاندش زبردست دستور خویش

چنان حکمت و معرفت کار بست

که از امر و نهیش درونی نخست

در آورد ملکی به زیر قلم

کز او بر وجودی نیامد الم

زبان همه حرف گیران ببست

که حرفی بدش برنیامد ز دست

حسودی که یک جو خیانت ندید

به کارش به تابه چو گندم تپید

ز روشن دلش ملک پرتو گرفت

وزیر کهن را غم نو گرفت

ندید آن خردمند را رخنه ای

که در وی تواند زدن طعنه ای

امین و بد اندیش طشتند و مور

نشاید در او رخنه کردن بزور

ملک را دو خورشید طلعت غلام

به سر بر، کمر بسته بودی مدام

دو پاکیزه پیکر چو حور و پری

چو خورشید و ماه از سدیگر بری

دو صورت که گفتی یکی نیست بیش

نموده در آیینه همتای خویش

سخنهای دانای شیرین سخن

گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن

چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست

بطبعش هواخواه گشتند و دوست

در او هم اثر کرد میل بشر

نه میلی چو کوتاه بینان به شر

از آسایش آنگه خبر داشتی

که در روی ایشان نظر داشتی

چو خواهی که قدرت بماند بلند

دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند

وگر خود نباشد غرض در میان

حذر کن که دارد به هیبت زیان

وزیر اندر این شمه ای راه برد

بخبث این حکایت بر شاه برد

که این را ندانم چه خوانند و کیست!

نخواهد بسامان در این ملک زیست

سفر کردگان لاابالی زیند

که پرورده ی ملک و دولت نیند

شنیدم که با بندگانش سرست

خیانت پسندست و شهوت پرست

نشاید چنین خیره روی تباه

که بد نامی آرد در ایوان شاه

مگر نعمت شه فرامش کنم

که بینم تباهی و خامش کنم

به پندار نتوان سخن گفت

زود نگفتم تو را تا یقینم نبود

ز فرمانبرانم کسی گوش داشت

که آغوش رومی در آغوش داشت

من این گفتم اکنون ملک راست رای

چنان کازمودم تو نیز آزمای

به ناخوب تر صورتی شرح داد

که بد مرد را نیکروزی مباد

بداندیش بر خرده چون دست یافت

درون بزرگان به آتش بتافت

به خرده توان آتش افروختن

پس آنگه درخت کهن سوختن

ملک را چنان گرم کرد این خبر

که جوشش برآمد چو مرجل به سر

غضب دست در خون درویش داشت

ولیکن سکون دست در پیش داشت

که پرورده کشتن نه مردی بود

ستم در پی داد، سردی بود

میازار پرورده ی خویشتن

چو تیر تو دارد به تیرش مزن

به نعمت نبایست پروردنش

چو خواهی به بیداد خون خوردنش

از او تا هنرها یقینت نشد

در ایوان شاهی قرینت نشد

کنون تا یقینت نگردد گناه

به گفتار دشمن گزندش مخواه

ملک در دل این راز پوشیده داشت

که قول حکیمان نیوشیده داشت

دل است، ای خردمند، زندان راز

چو گفتی نیاید به زنجیر باز

نظر کرد پوشیده در کار مرد

خلل دید در راه هشیار مرد

که ناگه نظر زی یکی بنده کرد

پری چهره بر زیر لب خنده کرد

دو کس را که با هم بود جان و هوش

حکایت کنانند و ایشان خموش

چو دیده به دیدار کردی دلیر

نگردی چو مستسقی از دجله سیر

ملک را گمان بدی راست شد

ز سودا بر او خشمگین خواست شد

هم از حسن تدبیر و رای تمام

باهستگی گفتش ای نیک نام

تو را من خردمند پنداشتم

بر اسرار ملکت امین داشتم

گمان بردمت زیرک و هوشمند

ندانستمت خیره و ناپسند

چنین مرتفع پایه جای تو نیست

گناه از من آمد خطای تو نیست

که چون بدگهر پرورم لاجرم

خیانت روا داردم در حرم

برآورد سر مرد بسیاردان

چنین گفت با خسرو کاردان

مرا چون بود دامن از جرم پاک

نیاید ز خبث بداندیش باک

به خاطر درم هرگز این ظن نرفت

ندانم که گفت اینچه بر من نرفت

شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت

بگویند خصمان به روی اندرت

چنین گفت با من وزیر کهن

تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن

بخندید و انگشت بر لب گرفت

کز او هرچه آید نیاید شگفت

حسودی که بیند بجای خودم

کجا بر زبان آورد جز بدم

من آن ساعت انگاشتم دشمنش

که خسرو فروتر نشاند از منش

چو سلطان فضیلت نهد بر ویم

ندانی که دشمن بود در پیم؟

مرا تا قیامت نگیرد بدوست

چو بیند که در عزّ من ذلّ اوست

بر اینت بگویم حدیثی درست

اگر گوش با بنده داری نخست

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *