باب اول در عدل و تدبیر و رای

شنیدم که شاپور دم در کشید

شنیدم که شاپور دم در کشید

چو خسرو به رسمش قلم درکشید

چو شد حالش از بینوایی تباه

نبشت این حکایت به نزدیک شاه

چو بذل تو کردم جوانی خویش

به هنگام پیری مرانم ز پیش

غریبی که پر فتنه باشد سرش

میازار و بیرون کن از کشورش

تو گر خشم بروی نگیری رواست

که خود خوی بد دشمنش در قفاست

وگر پارسی باشدش زاد بوم

به صنعاش مفرست و سُقلاب و روم

هم آن جا امانش مده تا به چاشت

نشاید بلا بر دگر کس گماشت

که گویند برگشته باد آن زمین

کز او مردم آیند بیرون چنین

عمل گر دهی مرد منعم شناس

که مفلس ندارد ز سلطان هراس

چو مفلس فرو برد گردن به دوش

از او بر نیاید دگر جز خروش

چو مشرف دو دست از امانت بداشت

بباید بر او ناظری بر گماشت

ور او نیز در ساخت با خاطرش

ز مشرف عمل بر کن و ناظرش

خدا ترس باید امانت گزار

امین کز تو ترسد امینش مدار

امین باید از داور اندیشناک

نه از رفع دیوان و زجر و هلاک

بیفشان و بشمار و فارغ نشین

که از صد یکی را نبینی امین

دو همجنس دیرینه ی هم قلم

نباید فرستاد یک جا به هم

چه دانی که همدست گردند و یار

یکی دزد باشد، یکی پرده دار

چو دزدان زهم باک دارند و بیم

رود در میان کاروانی سلیم

یکی را که معزول کردی ز جاه

چو چندی برآید ببخشش گناه

بر آوردن کام امیدوار

به از قید بندی شکستن هزار

نویسنده را گر ستون عمل

بیفتد، نبرد طناب امل

به فرمانبران بر شه دادگر

پدروار خشم آورد بر پسر

گهش می زند تا شود دردناک

گهی می کند آبش از دیده پاک

چو نرمی کنی خصم گردد دلیر

وگر خشم گیری شوند از تو سیر

درشتی و نرمی بهم در به است

چو رگزن که جراح و مرهم نه است

جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش

چو حق با تو باشد تو با بنده باش

نیامد کس اندر جهان کو بماند

مگر آن کز او نام نیکو بماند

نمرد آنکه ماند پس از وی بجای

پل و برکه و خان و مهمانسرای

هر آن کو نماند از پسش یادگار

درخت وجودش نیاورد بار

وگر رفت و آثار خیرش نماند

نشاید پس مرگش الحمد خواند

چو خواهی که نامت بود جاودان

مکن نام نیک بزرگان نهان

همین نقش بر خوان پس از عهد خویش

که دیدی پس از عهد شاهان پیش

همین کام و ناز و طرب داشتند

به آخر برفتند و بگذاشتند

یکی نام نیکو ببرد از جهان

یکی رسم بد ماند از او جاودان

به سمع رضا مشنو ایذای کس

وگر گفته آید به غورش برس

گنهکار را عذر نسیان بنه

چو زنهار خواهند زنهار ده

گر آید گنهکاری اندر پناه

نه شرط است کشتن به اول گناه

چو باری بگفتند و نشنید پند

دگر گوش مالش به زندان و بند

وگر پند و بندش نیاید بکار

درختی خبیث است بیخش برآر

صوابست پیش از کشش بند کرد

که نتوان سر کُشته پیوند کرد

چو خشم آیدت بر گناه کسی

تأمل کنش در عقوبت بسی

که سهل است لعل بدخشان شکست

شکسته نشاید دگر باره بست

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *