باب ششم در قناعت

یکی نان خورش جز پیازی نداشت

یکی نان خورش جز پیازی نداشت

چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت

پراکنده ای گفتش ای خاکسار

برو طبحی از خوان یغما بیار

بخواه و مدار ای پسر شرم و باک

که مقطوع روزی بود شرمناک

قبا بست و چاپک نوردید دست

قبایش دریدند و دستش شکست

همی گفت و بر خویشتن می گریست

که مر خویشتن کرده را چاره چیست؟

بلا جوی باشد گرفتار آز

من وخانه مِن بعد و نان و پیاز

جوینی که از سعی بازو خورم

به از میده بر خوان اهل کرم

چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش

که بر سفره ی دیگران داشت گوش

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *