دسته‌ها
باب دوم در احسان

مرا پیر دانای مُرشد شهاب

مرا پیر دانای مُرشد شهاب

دو اندرز فرمود بر روی آب

یکی آنکه در نفس خودبین مباش

دگر آنکه در جمع بدبین مباش

شنیدم که بگریستی شیخ زار

چو بر خواندی آیات اصحاب نار

شبی دانم از هول دوزخ نخفت

بگوش آمدم صُبحگاهی که گفت

چه بودی که دوزخ زمن پر شدی

مگر دیگران را رهایی بُدی

همی گفت و سر در بیابان خجل

چه کردم که بر وی توان بست دل

به آزاد مردی سُتودش کسی

که در راه حق رنج بُردی بسی

جوابش نگر تا چه مردانه گفت

که چندین ستایش چه گوئی بخفت

اُمیدی که دارم به فضل خداست

که بر سعی خود تکیه کردن خطاست

طریقت همین است کامل یقین

نکوکار بودند و تقصیر بین

مشایخ همه شب دعا خوانده اند

سحرگاه سجّاده افشانده اند

کسی گوی دولت ز میدان ربود

که در بند آسایش خلق بود

.

دسته‌ها
باب ششم در قناعت

یکی پر طمع پیش خوارزمشاه

یکی پر طمع پیش خوارزمشاه

شنیدم که شد بامدادی پگاه

چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست

دگر روی بر خاک مالید و خاست

پسر گفتش ای بابک نامجوی

یکی مشکلت می بپرسم بگوی

نگفتی که قبله ست راه حجاز

چرا کردی امروز از این سو نماز؟

مبر طاعت نفس شهوت پرست

که هر ساعتش قبله ی دیگرست

قناعت سرافرازد ای مرد هوش

سر پر طمع بر نیاید ز دوش

طمع آبروی توقر بریخت

برای دو جو دامنی در بریخت

چو سیراب خواهی شد از آب جوی

چرا ریزی از بهر برف آبروی؟

مگر از تنعم شکیبا شوی

وگرنه ضرورت به درها شوی

برو خواجه کوتاه کن دست آز

چه می بایدت ز آستین دراز؟

کسی را که درج طمع در نوشت

نباید به کس عبد و خادم نبشت

توقع براند ز هر مجلست

بران از خودت تا نراند کست

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

شنیدم که یک هفته ابن السبیل

شنیدم که یک هفته ابن السبیل

نیامد به مهمان سرای خلیل

ز فرخنده خویی نخوردی بگاه

مگر بینوایی در آید ز راه

برون رفت و هر جانبی بنگرید

بر اطراف وادی نگه کرد و دید

به تنها یکی در بیایان چو بید

سر و مویش از برف پیری سپید

به دلداریش مرحبایی بگفت

برسم کریمان صلایی بگفت

که ای چشمهای مرا مردمک

یکی مردمی کن به نان و نمک

نعم گفت و بر جست و برداشت

گام که دانست خلقش، علیه السلام

رقبیان مهمان سرای خلیل

به عزت نشاندند پیر ذلیل

بفرمود و ترتیب کردند خوان

نشستند بر هر طرف همگنان

چو بسم الله آغاز کردند جمع

نیامد ز پیرش حدیثی به سمع

چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز

چو پیران نمی بینمت صدق و سوز

نه شرط است وقتی که روزی خوری

که نام خداوند روزی بری؟

بگفتا نگیرم طریقی به دست

که نشنیدم از پیر آذرپرست

بدانست پیغمبر نیک فال

که گبرست پیر تبه بوده حال

بخواری براندش چو بیگانه دید

که منکر بود پیش پاکان پلید

سروش آمد از کردگار جلیل

به هیبت ملامت کنان کای خلیل

منش داده صد سال روزی و جان

تو را نفرت آمد از او یک زمان

گر او می برد پیش آتش سجود

تو وا پس چرا می بری دست جود

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

یکی سیرت نیک مردان شنو

یکی سیرت نیکمردان شنو

اگر نیکبختی و مردانه رو

که شبلی ز حانوت گندم فروش

به ده برد انبان گندم به دوش

نگه کرد و موری در آن غله دید

که سرگشته هر گوشه ای می دوید

ز رحمت بر او شب نیارست خفت

به مأوای خود بازش آورد و گفت

مروت نباشد که این مور ریش

پراکنده گردانم از جای خویش

درون پراکندگان جمع دار

که جمعیتت باشد از روزگار

چه خوش گفت فردوسی پاک زاد

که رحمت بر آن تربت پاک باد

میازار موری که دانه کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است

سیاه اندرون باشد و سنگدل

که خواهد که موری شود تنگدل

مزن بر سر ناتوان دست زور

که روزی به پایش در افتی چو مور

نبخشود بر حال پروانه شمع

نگه کن که چون سوخت در پیش جمع

گرفتم ز تو ناتوان تر بسی است

تواناتر از تو هم آخر کسی است

ببخش ای پسر کآدمیزاده صید

به احسان توان کرد و وحشی به قید

عدو را به الطاف گردن ببند

که نتوان بریدن به تیغ این کمند

چو دشمن کرم بیند و لطف و جود

نیاید دگر خبث از او در وجود

مکن بد که بد بینی از یار نیک

نیاید ز تخم بدی بار نیک

چو با دوست دشخوار گیری و تنگ

نخواهد که بیند تو را نقش و رنگ

وگر خواجه با دشمنان نیکخوست

بسی بر نیاید که گردند دوست

.

دسته‌ها
باب ششم در قناعت

یکی را تب آمد ز صاحبدلان

یکی را تب آمد ز صاحبدلان

کسی گفت شکر بخواه از فلان

بگفت ای پسر تلخی مردنم

به از جور روی ترش بردنم

شکر عاقل از دست آن کس نخورد

که روی از تکبر بر او سر که کرد

مرو از پی هرچه دل خواهدت

که تمکین تن نور جان کاهدت

کند مرد را نفس اماره خوار

اگر هوشمندی عزیزش مدار

اگر هرچه باشد مرادت خوری

ز دوران بسی نا مُرادی بری

تنور شکم دم بدم تافتن

مصیبت بود روز نا یافتن

به تنگی بریزندت از روی رنگ

چو وقت فراخی کنی روده تنگ

کشد مرد پرخواره بار شکم

وگر در نیابد کشد بار غم

شکم بنده بسیار بینی خجل

شکم پیش من تنگ بهتر که دل

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

اگر هوشمندی به معنی گرای

اگر هوشمندی به معنی گرای

که معنی بماند ز صورت بجای

که را دانش وجود و تقوی نبود

به صورت درش هیچ معنی نبود

کسی خسبد آسوده در زیر گل

که خسبند از او مردم آسوده دل

غم خویش در زندگی خور که خویش

به مرده نپردازد از حرص خویش

زر و نعمت اکنون بده کان توست

که بعد از تو بیرون ز فرمان توست

نخواهی که باشی پراکنده دل

پراکندگان را ز خاطر مهل

پریشان کن امروز گنجینه چست

که فردا کلیدش نه در دست توست

تو با خود ببر توشه خویشتن

که شفقت نیاید ز فرزند و زن

کسی گوی دولت ز دنیا برد

که با خود نصیبی به عقبی برد

به غمخوارگی چون سرانگشت من

نخارد کس اندر جهان پشت من

مکن، بر کف دست نه هرچه هست

که فردا به دندان بری پشت دست

به پوشیدن ستر درویش کوش

که ستر خدایت بود پرده پوش

مگردان غریب از درت بی نصیب

مبادا که گردی به درها غریب

بزرگی رساند به محتاج خیر

که ترسد که محتاج گردد به غیر

به حال دل خستگان در نگر

که روزی دلی خسته باشی مگر

درون فروماندگان شاد کن

ز روز فروماندگی یاد کن

نه خواهنده ای بر در دیگران

به شکرانه خواهنده از در مران

پدرمرده را سایه بر سر فکن

غبارش بیفشان و خارش بکن

ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟

بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟

چو بینی یتیمی سر افکنده پیش

مده بوسه بر روی فرزند خویش

یتیم ار بگرید که نازش خرد؟

وگر خشم گیرد که بارش برد؟

الا تا نگرید که عرش عظیم

بلرزد همی چون بگرید یتیم

به رحمت بکن آبش از دیده پاک

به شفقت بیفشانش از چهره خاک

اگر سایه خود برفت از سرش

تو در سایه خویشتن پرورش

من آنگه سر تاجور داشتم

که سر بر کنار پدر داشتم

اگر بر وجودم نشستی مگس

پریشان شدی خاطر چند کس

کنون دشمنان گر برندم اسیر

نباشد کس از دوستانم نصیر

مرا باشد از درد طفلان خبر

که در طفلی از سر برفتم پدر

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

کسی دید صحرای محشر به خواب

کسی دید صحرای محشر به خواب

مس تفته روی زمین ز آفتاب

همی برفلک شد ز مردم خروش

دماغ از تبش می برآمد به جوش

یکی شخص از این جمله در سایه ای

به گردن بر از خلد پیرایه ای

بپرسید کای مجلس آرای مرد

که بود اندر این مجلست پایمرد؟

رزی داشتم بر در خانه، گفت

به سایه درش نیکمردی بخفت

در آن وقت نومیدی آن مرد راست

گناهم ز دادار داور بخواست

که یارب بر این بنده بخشایشی

کز او دیده ام وقتی آسایشی

چه گفتم چو حل کردم این راز را؟

بشارت خداوند شیراز را

که جمهور در سایه ی همتش

مقیمند و بر سفره ی نعمتش

درختی است مرد کرم، باردار

وز او بگذری هیزم کوهسار

حطب را اگر تیشه بر پی زنند

درخت برومند را کی زنند؟

بسی پای دار، ای درخت هنر

که هم میوه داری و هم سایه ور

.

دسته‌ها
باب ششم در قناعت

من از بصره آورده ام بس عجب

من از بصره آورده ام بس عجب

حدیثی که شیرین تر است از رطب

تنی چند در خرقه راستان

گذشتیم بر طرف خرماستان

یکی در میان معده انبار بود

از این تنگ چشمی شکم خوار بود

میان بست مسکین و شد بر درخت

وزان جا به گردن در افتاد سخت

رئیس ده آمد که این را که کشت؟

بگفتم مزن بانگ بر ما درشت

شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ

بود تنگدل رودگانی فراخ

نه هر بار خرما توان خورد و برد

لت انبان بد عاقبت خورد و مُرد

شکم بند دست است و زنجیر پای

شکم بنده نادر پرستد خدای

سراسر شکم شد ملخ لاجرم

به پایش کشد مور کوچک شکم

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

زبان دانی آمد به صاحبدلی

زبان دانی آمد به صاحبدلی

که محکم فرومانده ام در گلی

یکی سفله را ده درم بر من است

که دانگی از او بر دلم ده من است

همه شب پریشان از او حال من

همه روز چون سایه دنبال من

بکرد از سخنهای خاطر پریش

درون دلم چون در خانه ریش

خدایش مگر تا ز مادر بزاد

جز این ده درم چیز دیگر نداد

ندانسته از دفتر دین الف

نخوانده بجز باب لاینصرف

خور از کوه یک روز سر بر نزد

که این قلتبان حلقه بر در نزد

در اندیشه ام تا کدامم کریم

از آن سنگدل دست گیرد به سیم

شنید این سخن پیر فرخ نهاد

درستی دو، در آستینش نهاد

زر افتاد در دست افسانه گوی

برون رفت ازان جا چو زر تازه روی

یکی گفت: شیخ این ندانی که کیست؟

بر او گر بمیرد نباید گریست

گدایی که بر شیر نر زین نهد

ابو زید را اسب و فرزین نهد

بر آشفت عابد که خاموش باش

تو مرد زبان نیستی، گوش باش

اگر راست بود آنچه پنداشتم

ز خلق آبرویش نگه داشتم

وگر شوخ چشمی و سالوس کرد

الا تا نپنداری افسوس کرد

که خود را نگه داشتم آبروی

ز دست چنان گر بزی یاوه گوی

بد و نیک را بذل کن سیم و زر

که این کسب خیرست و آن دفع شر

خنک آن که در صحبت عاقلان

بیاموزد اخلاق صاحبدلان

گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش

به عزت کنی پند سعدی به گوش

که اغلب در این شیوه دارد مقال

نه در چشم و زلف و بناگوش و خال

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

به ره بر یکی پیشم آمد جوان

به ره بر یکی پیشم آمد جوان

بتگ در پیش گوسفندی دوان

بدو گفتم این ریسمان است و بند

که می آرد اندر پیت گوسفند

سبک طوق و زنجیر از او باز کرد

چپ و راست پوییدن آغاز کرد

بَره از پیش همچنان می دوید

که خود خورده بود از کف او خوید

چو باز آمد از عیش و بازی بجای

مرا دید و گفت ای خداوند رای

نه این ریسمان می برد با منش

که احسان کمندی است در گردنش

به لطفی که دیده ست پیل دمان

نیارد همی حمله بر پیلبان

بدان را نوازش کن ای نیکمرد

که سگ پاس دارد چو نان تو خورد

بر آن مرد کُندست دندان یوز

که مالد زبان بر پنیرش دو روز

.