دسته‌ها
باب دوم در احسان

ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد

ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد

طلب ده درم سنگ فانید کرد

ز راوی چنان یاد دارم خبر

که پیشش فرستاد تنگی شکر

زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟

همان ده درم حاجت پیر بود

شنید این سخن نامبردار طی

بخندید و گفت ای دلارام حی

گر او در خور حاجت خویش خواست

جوانمردی آل حاتم کجاست؟

چو حاتم به آزاد مردی دگر

ز دوران گیتی نیاید مگر

ابوبکر سعد آن که دست نوال

نهد همتش بر دهان سال

رعیت پناها دلت شاد باد

به سعیت مسلمانی آباد باد

سرافرازد این خاک فرخنده بوم

ز عدلت بر اقلیم یونان و روم

چو حاتم، اگر نیستی کام وی

نبردی کس اندر جهان نام طی

ثنا ماند از آن نامور در کتاب

تو را هم ثنا ماند و هم ثواب

که حاتم بدان نام و آوازه خواست

تو را سعی و جهد از برای خداست

تکلف بر مرد درویش نیست

وصیت همین یک سخن بیش نیست

که چندان که جهدت بود خیر کن

ز تو خیر ماند ز سعدی سخن

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

یکی را کرم بود و قوت نبود

یکی را کرم بود و قوت نبود

کفافش بقدر مروت نبود

که سفله خداوند هستی مباد

جوانمرد را تنگدستی مباد

کسی را که همت بلند اوفتد

مرادش کم اندر کمند اوفتد

چو سیلاب ریزان که در کوهسار

نگیرد همی بر بلندی قرار

نه در خورد سرمایه کردی کرم

تنک مایه بودی از آن لاجرم

برش تنگدستی دو حرفی نبشت

که ای خوب فرجام نیکو سرشت

یکی دست گیرم به چندی درم

که چندی است تا من به زندان درم

به چشم اندرش قدر چیزی نبود

ولیکن به دستش پشیزی نبود

به خصمان بندی فرستاد مرد

که ای نیک نامان آزاد مرد

بدارید چندی کف از دامنش

و گر می گریزد ضمان بر منش

وزان جا به زندانی آمد که خیز

وز این شهر تا پای داری گریز

چو گنجشک در باز دید از قفس

قرارش نماند اندر او یک نفس

چو باد صبا زان میان سیر کرد

نه سیری که بادش رسیدی به گرد

گرفتند حالی جوانمرد را

که حاصل کن این سیم یا مرد را

به بیچارگی راه زندان گرفت

که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت

شنیدم که در حبس چندی بماند

نه شکوت نبشت و نه فریاد خواند

زمانها نیاسود و شبها نخفت

بر او پارسایی گذر کرد و گفت:

نپندارمت مال مردم خوری

چه پیش آمدت تا به زندان دری؟

بگفت ای جلیس مبارک نفس

نخوردم به حیلت گری مال کس

یکی ناتوان دیدم از بند ریش

خلاصش ندیدم بجز بند خویش

ندیدم به نزدیک رایم پسند

من آسوده و دیگری پای بند

بمرد آخر و نیک نامی ببرد

زهی زندگانی که نامش نمرد

تنی زنده دل، خفته در زیر گل

به از عالمی زنده ی مرده دل

دل زنده هرگز نگردد هلاک

تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟

.

دسته‌ها
باب ششم در قناعت

شنیدم ز پیران شیرین سخن

شنیدم ز پیران شیرین سخن

که بود اندر این شهر پیری کهن

بسی دیده شاهان و دوران و امر

سر آورده عمری ز تاریخ عمرو

درخت کهن میوه ی تازه داشت

که شهر از نکویی پر آوازه داشت

عجب در زنخدان آن دل فریب

که هرگز نبوده ست بر سرو سیب

ز شوخی و مردم خراشیدنش

فرج دید در سر تراشیدنش

به موسی، کهن عمر کوته امید

سرش کرد چون دست موسی سپید

ز سر تیزی آن آهنین دل که بود

به عیب پری رخ زبان بر گشود

به مویی که کرد از نکوییش کم

نهادند حالی سرش در شکم

چو چنگ از خجالت سر خوبروی

نگونسار و در پیشش افتاده موی

یکی را که خاطر در او رفته بود

چو چشمان دلبندش آشفته بود

کسی گفت جور آزمودی و درد

دگر گرد سودای باطل مگرد

ز مهرش بگردان چو پروانه پشت

که مقراض، شمع جمالش بکشت

برآمد خروش از هوادار چست

که تردامنان را بود عهد سست

پسر خوش منش باید و خوبروی

پدر گو به جهلش بینداز موی

مرا جان به مهرش برآمیخته است

نه خاطر به مویی در آویخته است

چو روی نکوداری انده مخور

که موی ار بیفتد بروید دگر

نه پیوسته رز خوشه ی تر دهد

گهی برگ ریزد، گهی بر دهد

بزرگان چو خور در حجاب اوفتند

حسودان چو اخگر در آب اوفتند

برون آید از زیر ابر آفتاب

به تدریج و اخگر بمیرد در آب

ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست

که ممکن بود آب حیوان در اوست

نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟

نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟

دل از بی مرادی به فکرت بسوز

شب آبستن است ای برادر به روز

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

یکی زهره ی خرج کردن نداشت

یکی زهره ی خرج کردن نداشت

زرش بود و یارای خوردن نداشت

نه خوردی، که خاطر بر آسایدش

نه دادی، که فردا بکار آیدش

شب و روز در بند زر بود و سیم

زر و سیم در بند مرد لیم

بدانست روزی پسر در کمین

که ممسک کجا کرد زر در زمین

ز خاکش بر آورد و بر باد داد

شنیدم که سنگی در آن جا نهاد

جوانمرد را زر بقائی نکرد

به یک دستش آمد، به دیگر بخورد

کز این کم زنی بود ناپا کرو

کلاهش به بازار و میزر گرو

نهاده پدر چنگ در نای خویش

پسر چنگی و نایی آورده پیش

پدر زار و گریان همه شب نخفت

پسر بامدادان بخندید و گفت

زر از بهر خوردن بود ای پدر

ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر

زر از سنگ خارا برون آورند

که با دوستان و عزیزان خورند

زر اندر کف مرد دنیا پرست

هنوز ای برادر به سنگ اندرست

چو در زندگانی بدی با عیال

گرت مرگ خواهند، از ایشان منال

چو چشمار و آنگه خورند از تو سیر

که از بام پنجه گز افتی به زیر

بخیل توانگر به دینار و سیم

طلسمی است بالای گنجی مقیم

از آن سالها می بماند زرش

که لرزد طلسمی چنین بر سرش

به سنگ اجل ناگهش بشکنند

به اسودگی گنج قسمت کنند

پس از بردن و گرد کردن چو مور

بخور پیش از آن کت خورد کرم گور

سخنهای سعدی مثال است و پند

بکار آیدت گر شوی کار بند

دریغ است از این روی برتافتن

کز این روی دولت توان یافتن

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

بزارید وقتی زنی پیش شوی

بزارید وقتی زنی پیش شوی

که دیگر مَخر نان ز بقال کوی

به بازار گندم فروشان گرای

که این جو فروش است گندم نمای

نه از مشتری کز وفور مگس

به یک هفته رویش ندیده است کس

به دلداری آن مرد صاحب نیاز

به زن گفت کای روشنایی، بساز

به امید ما کلبه این جا گرفت

نه مردی بود نفع از او وا گرفت

ره نیکمردان آزاده گیر

چو استاده ای دست افتاده گیر

ببخشای کانان که مرد حقند

خریدار دکان بی رونقند

جوانمرد اگر راست خواهی ولی است

کرم پیشه ی شاه مردان علی است

.

دسته‌ها
بوستان سعدی

کمال است در نفس مرد کریم

کمال است در نفس مرد کریم

گرش زر نباشد چه نقصان و سیم؟

مپندار اگر سفله قارون شود

که طبع لئیمش دگرگون شود

وگر در نیابد کرم پیشه، نان

نهادش توانگر بود همچنان

سخاوت زمین است و سرمایه زرع

بده کاصل خالی نماند ز فرع

خدایی که از خاک مردم کند

عجب باشد ار مردمی گم کند

ز نعمت نهادن بلندی مجوی

که ناخوش کند آب استاده بوی

به بخشندگی کوش کآب روان

به سیلش مدد می رسد هر زمان

گر از جاه و دولت بیفتد لئیم

دگر باره نادر شود مستقیم

و گر قیمتی گوهری غم مدار

که ضایع نگرداندت روزگار

کلوخی که افتاده باشد به راه

نبینی که در وی کند کس نگاه

و گر خرده ای زر ز دندان گاز

بیفتد، به شمعش بجویند باز

بدر می کنند آبگینه ز سنگ

کجا ماند آیینه در زیر زنگ؟

هنر باید و فضل و دین و کمال

که گاه آید و گه رود جاه و مال

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

یکی رفت و دینار از او صد هزار

یکی رفت و دینار از او صد هزار

خلف برد صاحبدلی هوشیار

نه چون ممسکان دست بر زر گرفت

چو آزادگان دست از او بر گرفت

ز درویش خالی نبودی درش

مسافر به مهمان سرای اندرش

دل خویش و بیگانه خرسند کرد

نه همچون پدر سیم و زر بند کرد

ملامت کنی گفتش ای باد دست

به یک ره پریشان مکن هرچه هست

به سالی توان خرمن اندوختن

به یک دم نه مردی بود سوختن

چو در دست تنگی نداری شکیب

نگه دار وقت فراخی حسیب

به دختر چه خوش گفت بانوی ده

که روز نوا برگ سختی بنه

همه وقت بردار مشک و سبوی

که پیوسته در ده روان نیست جوی

به دنیا توان آخرت یافتن

به زر پنجه شیر بر تافتن

اگر تنگدستی مرو پیش یار

وگر سیم داری بیا و بیار

اگر روی بر خاک پایش نهی

جوابت نگوید به دست تهی

خداوند زر برکند چشم دیو

به دام آورد صخر جنی به ریو

تهی دست در خوبرویان مپیچ

که بی هیچ مردم نیرزند هیچ

به دست تهی بر نیاد امید

به زر برکنی چشم دیو سپید

به یک بار بر دوستان زر مپاش

وز آسیب دشمن به اندیشه باش

اگر هرچه یابی به کف برنهی

کفت وقت حاجت بماند تهی

گدایان به سعی تو هرگز قوی

نگردند، ترسم تو لاغر شوی

چو مناع خیر این حکایت بگفت

ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت

پراکنده دل گشت از آن عیب جوی

بر آشفت و گفت ای پراکنده گوی

مرا دستگاهی که پیرامن است

پدر گفت میراث جد من است

نه ایشان به خست نگه داشتند

بحسرت بمردندو بگذاشتند؟

به دستم نیفتاد مال پدر

که بعد از من افتد به دست پسر؟

همان به که امروز مردم خورند

که فردا پس از من به یغما برند

خور و پوش و بخشای و راحت رسان

نگه می چه داری ز بهر کسان؟

برند از جهان با خود اصحاب رای

فرو مایه ماند به حسرت بجای

زر و نعمت اکنون بده کان توست

که بعد از تو بیرون ز فرمان توست

به دنیا توانی که عقبی خری

بخر، جان من، ورنه حسرت بری

چنان خورد و بخشید کاهل نظر

ندیدند از آن عین با او اثر

مقامات مردی ز مردی شنو

نه از سعدی از سُهروردی شنو

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

یکی خار پای یتیمی بکند

یکی خار پای یتیمی بکند

به خواب اندرش دید صدر خجند

همی گفت و در روضه ها می چمید

کزان خار بر من چه گلها دمید

مشو تا توانی ز رحمت بری

که رحمت برندت چو رحمت بری

چو انعام کردی مشو خود پرست

که من سرورم دیگران زیر دست

اگر تیغ دورانش انداخته ست

نه شمشیر دوران هنوز آخته ست؟

چو بینی دعا گوی دولت هزار

خداوند را شکر نعمت گزار

که چشم از تو دارند مردم بسی

نه تو چشم داری به دست کسی

کرم خوانده ام سیرت سروران

غلط گفتم، اخلاق پیغمبران

حکایت ابراهیم (ع)

—–
EXCERPT:

.

دسته‌ها
باب ششم در قناعت

خدا را ندانست و طاعت نکرد

خدا را ندانست و طاعت نکرد

که بر بخت و روزی قناعت نکرد

قناعت توانگر کند مرد را

خبر کن حریص جهانگرد را

سکونی بدست آور ای بی ثبات

که بر سنگ گردان نروید نبات

مپرور تن ار مرد رای و هُشی

که او را چو می پروری می کشی

خردمند مردم هنر پرورند

که تن پروران از هنر لاغرند

کی سیرت آدمی گوش کرد

که اول سگ نفس خاموش کرد

خور و خواب تنها طریق دد است

بر این بودن آیین نا بخرد است

خنک نیکبختی که در گوشه ای

به دست آرد از معرفت توشه ای

بر آنان که شد سر حق آشکار

نکردند باطل بر او اختیار

ولیکن چو ظلمت نداند ز نور

چه دیدار دیوش چه رخسار حور

تو خود را از آن در چه انداختی

که چَه را ز رَه باز نشناختی

بر اوج فلک چون پرد جرّه باز

که بر شهپرش بسته ای سنگ آز؟

گرش دامن از چنگ شهوت رها

کنی رفت تا سدره المُنتهی

به کم خوردن از عادت خویش خورد

توان خویشتن را ملک خوی کرد

کجا سیر وحشی رسد در ملک

نشاید پرید از ثری بر فلک

نخست آدمی سیرتی پیشه کن

پس آنگه ملک خویی اندیشه کن

تو بر کرّه ی توسنی بر کمر

نگر تا نپیچد ز حکم تو سر

که گر پالهنگ از کفت در گسیخت

تن خویشتن کشت و خون تو ریخت

به اندازه خور زاد اگر مردمی

چنین پر شکم، آدمی یا خمی؟

درون جای قوت است و ذکر و نفس

تو پنداری از بهر نان است و بس

کجا ذکر گنجد در انبان آز؟

به سختی نفس می کند پا دراز

ندارند تن پروران آگهی

که پر معده باشد ز حکمت تهی

دو چشم و شکم پر نگردد به هیچ

تهی بهتر این روده ی پیچ پیچ

چو دوزخ که سیرش کنند از وقید

دگر بانگ دارد که هل من مزید؟

همی میردت عیسی از لاغری

تو در بند آنی که خر پروی

به دین، ای فرومایه، دنیا مخر

تو خر را به انجیل عیسی مخر

مگر می نبینی که دد را مُدام

نینداخت جز حرص خوردن به دام؟

پلنگی که گردن کشد بر وحوش

به دام افتد از بهر خوردن چو موش

چو موش آن که نان و پنیرش خوری

به دامش در اُفتیّ و تیرش خوری

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

شنیدم در ایام حاتم که بود

شنیدم در ایام حاتم که بود

به خیل اندرش بادپایی چو دود

صبا سرعتی، رعد بانگ ادهمی

که بر برق پیشی گرفتی همی

به تگ ژاله می ریخت بر کوه و دشت

تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت

یکی سیل رفتار هامون نورد

که باد از پیش باز ماندی چو گرد

ز اوصاف حاتم به هر بر و بوم

بگفتند برخی به سلطان روم

که همتای او در کرم مرد نیست

چو اسبش به جولان و ناورد نیست

بیابان نوردی چو کشتی برآب

که بالای سیرش نپرد عقاب

به دستور دانا چنین گفت شاه

که دعوی خجالت بود بی گواه

من از حاتم آن اسب تازی نهاد

بخواهم، گر او مکرمت کرد و داد

بدانم که در وی شکوه مهی است

وگر رد کند بانگ طبل تهی است

رسولی هنرمند عالم به طی

روان کرد و ده مرد همراه وی

زمین مرده و ابر گریان بر او

صبا کرده بار دگر جان در او

به منزلگه حاتم آمد فرود

بر آسود چون تشنه بر زنده رود

سماطی بیفکند و اسبی بکشت

به دامن شکر دادشان زر بمشت

شب آن جا ببودند و روز دگر

بگفت آنچه دانست صاحب خبر

همی گفت و حاتم پریشان چو مست

به دندان ز حسرت همی کند دست

که ای بهره ور موبد نیک نام

چرا پیش از اینم نگفتی پیام؟

من آن باد رفتار دلدل شتاب

ز بهر شما دوش کردم کباب

که دانستم از هول باران و سیل

نشاید شدن در چراگاه خیل

به نوعی دگر روی و راهم نبود

جز او بر در بارگاهم نبود

مروت ندیدم در آیین خویش

که مهمان بخسبد دل از فاقه ریش

مرا نام باید در اقلیم فاش

دگر مرکب نامور گو مباش

کسان را درم داد و تشریف و اسب

طبیعی است اخلاق نیکو نه کسب

خبر شد به روم از جوانمرد طی

هزار آفرین گفت بر طبع وی

ز حاتم بدین نکته راضی مشو

از این خوب تر ماجرایی شنو

.