دسته‌ها
باب دوم در احسان

یکی را پسر گم شد از راحله

یکی را پسر گم شد از راحله

شبانگه بگردید در قافله

ز هر خیمه پرسید وهر سو شتافت

به تاریکی آن روشنایی بیافت

چو آمد بر مردم کاروان

شنیدم که می گفت با ساروان

ندانی که چون راه بردم به دوست!

هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست

از آن اهل دل در پی هرکسند

که باشد که روزی به مردی رسند

برند از برای دلی بارها

کشند از برای گلی خارها

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

چه خوش گفت بهرام صحرانشین

چه خوش گفت بهرام صحرانشین

چو یکران توسن زدش بر زمین

دگر اسبی از گله باید گرفت

که گر سر کشد باز شاید گرفت

ببند ای پسر دجله در آب کاست

که سودی ندارد چو سیلاب خاست

چو گرگ خبیث آمدت در کمند

بکش ورنه دل بر کن از گوسفند

از ابلیس هرگز نیاید سجود

نه از بد گهر نیکویی در وجود

بد اندیش را جاه و فرصت مده

عدو در چه و دیو در شیشه به

مگو شاید این مار کشتن به چوب

چو سر زیر سنگ تو دارد بکوب

قلم زن که بد کرد با زیردست

قلم بهتر او را به شمشیر دست

مدبر که قانون بد می نهد

تو را می برد تا به دوزخ دهد

مگو ملک را این مدبر بس است

مدبر مخوانش که مدبر کس است

سعید آورد قول سعدی به جای

که ترتیب ملک است و تدبیر رای

.

دسته‌ها
باب ششم در قناعت

شنیدی که در روزگار قدیم

شنیدی که در روزگار قدیم

شدی سنگ در دست ابدال سیم

نپنداری این قول معقول نیست

چو راضی شدی سیم و سنگت یکی است

چو طفل اندرون دارد از حرص پاک

چه مشتی زرش پیش همت چه خاک

خبر ده به درویش سلطان پرست

که سلطان ز درویش مسکین ترست

گدا را کند یک درم سیم سیر

فریدون به ملک عجم نیم سیر

نگهبانی ملک و دولت بلاست

گدا پادشاه است و نامش گداست

گدایی که بر خاطرش بند نیست

به از پادشاهی که خرسند نیست

بخسبند خوش روستایی و جفت

به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت

اگر پادشاه است و گر پینه دوز

چو خفتند گردد شب هر دو روز

چو سیلاب خواب آمد و مرد برد

چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد

چو بینی توانگر سر از کبر مست

برو شکر یزدان کن ای تنگدست

نداری بحمدالله آن دسترس

که برخیزد از دستت آزار کس

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

شنیدم که طی در زمان رسول

شنیدم که طی در زمان رسول

نکردند منشور ایمان قبول

فرستاد لشکر بشیر نذیر

گرفتند از ایشان گروهی اسیر

بفرمود کشتن به شمشیر کین

که ناپاک بودند و ناپاکدین

زنی گفت من دختر حاتمم

بخواهید از این نامور حاکمم

کرم کن به جای من ای محترم

که مولای من بود از اهل کرم

به فرمان پیغمبر نیک رای

گشادند زنجیرش از دست و پای

در آن قوم باقی نهادند تیغ

که رانند سیلاب خون بی دریغ

بزاری به شمشیر زن گفت زن

مرا نیز با جمله گردن بزن

مروت نبینم رهایی ز بند

به تنها و یارانم اندر کمند

همی گفت و گریان بر اخوان طی

به سمع رسول آمد آواز وی

ببخشیدش آن قوم و دیگر عطا

که هرگز نکرد اصل و گوهر خطا

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت

تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت

که فردا نگیرد خدا بر تو سخت

گر از پا درآید، نماند اسیر

که افتادگان را بود دستگیر

به آزار فرمان مده بر رهی

که باشد که افتد به فرماندهی

چو تمکین و جاهت بود بر دوام

مکن زور بر ضعف درویش و عام

که افتد که با جاه و تمکین شود

چو بیدق که ناگاه فرزین شود

نصیحت شنو مردم دور بین

نپاشند در هیچ دل تخم کین

خداوند خرمن زیان می کند

که بر خوشه چین سرگران می کند

نترسد که نعمت به مسکین دهند

وزان بار غم بر دل این نهند؟

بسا زرومندا که افتاد سخت

بس افتاده را یاوری کرد بخت

دل زیر دستان نباید شکست

مبادا که روزی شوی زیر دست

.

دسته‌ها
باب ششم در قناعت

شنیدم که صاحبدلی نیک

شنیدم که صاحبدلی نیک مرد

یکی خانه بر قامت خویش کرد

کسی گفت می دانمت دسترس

کزاین خانه بهتر کنی، گفت بس

چه می خواهم از طارم افراشتن؟

همینم بس از بهر بگذاشتن

مکن خانه بر راه سیل، ای غلام

که کس را نگشت این عمارت تمام

نه از معرفت باشد و عقل و رای

که بر ره کند کاروانی سرای

.