باب پنجم در عشق و جوانى

حکایت محمد خوارزمشاه

در سالى محمد خوارزمشاه ، رحمه الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد . به جامع کاشغر درآمدم ، پسری دیدم نحوی بغایت اعتدال و نهایت جمال چنانکه در امثال او گویند.

معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت

جفا و عتاب و ستمگرى آموخت

من آدمى به چنین شکل و خوى و قد و روش

ندیده ام مگر این شیوه از پرى آموخت

مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند : ضرب زید عمروا و کان المتعدی عمروا . گفتم : ای پسر ، خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقیست ؟ بخندید و مولدم پرسید. گفتم : خاک شیراز . گفت : از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم :

بلیت بنحوی یصول مغاضبا

علی کزید فی مقابله العمرو

علی جر ذیل یرفع راسه

و هل یستقیم الرفع من عامل الجر

لختی به اندیشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او درین زمین به زبان پارسیست ، اگر بگویی بفهم نزدیکتر باشد . کلم االناس علی قدر عقولهم. گفتم :

طبع تو را تا هوس نحو کرد

صورت صبر از دل ما محو کرد

اى دل عشاق به دام تو صید

ما به تو مشغول تو با عمرو و زید

بامدادان که عزم سفر مصمم شد ، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بخدمت ببستمی .گفتم : با وجودت زمن آواز نیاید که منم. گفتا : چه شود گر درین خطه چندین بر آسایی تا بخدمت مستفید گردیم؟ گفتم : نتوانم بحکم این حکایت :

بزرگى دیدم اندر کوهسارى

قناعت کرده از دنیا به غارى

چرا گفتم : به شهر اندر نیایى

که بارى ، بندى از دل برگشایى

بگفت : آنجا پریرویان نغزند

چو گل بسیار شد پیلان بلغزند

این را بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم.

بوسه دادن به روى دوست چه سود؟

هم در این لحظه کردنش به درود

سیب گویى وداع بستان کرد

روى از این نیمه سرخ ، و زان سو زرد

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *