باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت شیادی گیسوان بافت

شیادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی آیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته ام . نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندیمان حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت : من او را عید اضحی در بصره دیدم . معلوم شد که حاجی نیست. دیگری گفتا : پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه صورت بندد. ؟ و شعرش را به دیوان انوری دریافتند. ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت . گفت : ای خداوند روی زمین یک سخنت دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم . گفت : بگو تا آن چیست. گفت :

غریبى گرت ماست پیش آورد

دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ

اگر راست مى خواهى از من شنو

جهان دیده ، بسیار گوید دروغ

ملک را خنده گرفت و گفت : ازین راست ترسخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مامول اوست مهیا دارند و بخوشی برود.

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن