باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت ملک زاده ای

ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی . باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می کرد . پسر بفراست استیصار بجای آورد و گفت : ای پدر ، کوتاه خردمند به که نادان بلند . نه هر چه بقامت مهتر به قیمت بهتر . اشاه نظیفه و الفیل جیفیه.

اقل جبال الارض طور و انه

لاعظم عندالله قدرا و منزلا

آن شنیدى که لاغرى دانا

گفت بار به ابلهى فربه

اسب تازى وگر ضعیف بود

همچنان از طویله خر به

پدر بخندید و ارکان دولت پسندید و برادران بجان برنجیدند.

تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد

هر پیسه گمان مبر نهالى

شاید که پلنگ خفته باشد

شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود . چون لشکر از هردو طرف روی درهم آوردند اول کسی که به میدان درآمد این پسر بود . گفت :

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من

آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری

کان که جنگ آرد به خون خویش بازی می کند

روز میدان وان که بگریزد به خون لشکری

این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی مردان کاری بینداخت . چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت :

اى که شخص منت حقیر نمود

تا درشتى هنر نپندارى

اسب لاغر میان ، به کار آید

روز میدان نه گاو پروارى

آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک . جماعتی آهنگ گریز کردند. پسر نعره زد و گفت : ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید . سواران را به گفتن او تهور زیادت گشت و بیکبار حمله آوردند . شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد. برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بدید ، دریچه بر هم زد . پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت : محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند.

کس نیابد به زیر سایه بوم

ور هماى از جهان شود معدوم

پدر را از این حال آگهی دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالی بجواب بداد. پس هریکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه و نزاع برخاست که:ده درویش در گلیمى بخسبند و دو پادشاه در اقلیمى نگنجند.

نیم نانى گر خورد مرد خدا

بذل درویشان کند نیمى دگر

ملک اقلمى بگیرد پادشاه

همچنان در بند اقلیمى دگر

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *