باب ششم در ناتوانى و پيرى
حکایت تا توانم دلت به دست آرم

پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده وو دل در او بسته و شبهای دراز نخفتی و بذله ها ولطیفه ها گفتی ، باشد که موانست پذیرد و وحشت نگیرد . از جمله می گفتم : بخت بلندت یار بود و چشم بخت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته ،پرورده ، جهاندیده ، آرمیده ، گرم و سرد چشیده ، نیک و بد آزموده که حق صحبت می داند و شرط مودت بجای آورد ، مشفق و مهربان ، خوش طبع و شیرین زبان .
ور بیازاریم نیازارم
ور چو طوطى ، شکر بود خورشت
جان شیرین فداى پرورشت
نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب ، خیره رای سرتیز ، سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد .
وفادارى مدار از بلبلان ، چشم
که هر دم بر گلى دیگر سرایند
خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بمقتضای جهل جوانی.
ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
که با چون خودى گم کنى روزگار
گفت : چندین برین نمط بگفتم که گمان بردم که دلش برقید من آمد و صید من شد . ناگه نفسی سرد از سر درد برآورد و گفت : چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش که گفت : زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند ، به که پیری .
زن کز بر مرد، بى رضا برخیزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد
فی الجمله امکان موفقت نبود و به مفارقت انجامید . چون مدت عدت برآمد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی ، تهیدست ، بدخوی ، جور و جفا می دید و رنج و عنا می کشید و شکر نعمت حق همچنان می گفت که الحمدلله که ازان عذاب برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم .
با این همه جور و تندخویى
بارت بکشم که خوبرویى
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگرى در بهشت
بوى پیاز از دهن خوبروى
نغز برآید که گل از دست زشت
.